حسین قاضی
حسین قاضی
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

صد نمایشنامه (۱) | عروسکخانه از هنریک ایبسن

صد نمایشنامه (۱) | عروسکخانه از هنریک ایبسن

من این ترم درسی به اسم آشنایی با متون نمایشی برداشتم و اولین درس توی پنج ترم دانشگاهمه که سر تمام کلاس‌هاش حاضر می‌شم و با دقت گوش می‌دم. استاد این درس آقای سعید محسنی (قطعا رمان‌هاشون که توی این چند سال چاپ شدن رو می‌شناسین، یکم فراموش کردن اسمِ کتاب برسد به دست لیلا حاتمی سخته.) هستن و چند هفته پیش سر کلاس از هملت صحبت می‌کردن، با تحلیل همون صفحه‌ی اول هملت من فهمیدم که تا اینجا دید چندان درستی به نمایشنامه‌ها نداشتم، برای همین تقریبا تمام اون‌هایی که خوندم به نظرم مسخره میومدن. این اتفاق انگیزه‌ای شد که یکسری از نمایشنامه‌های معروف و مهم رو مطالعه کنم تا این بخش از هنر و ادبیات رو که تا حالا به امون خدا ول کرده بودم و یکم جدی بگیرم. متاسفانه برای نوشتن لیست مطالعه خیلی به مشکل خوردم، چون انگار هیچ کس در مورد نمایشنامه‌ها (به زبان فارسی البته) مطالب چندان مناسبی ننوشته بود. یا بیش از حد سطحی و صرفا گفتن خلاصه‌ای از داستان بودن، یا اینکه منتقد یکسری کلمات عجیب و دهن پر کن رو برای توضیح اثر پشت سر هم چیده بود. برای همین تصمیمِ دومم این شد که همراه با خوندن این صدتا نمایشنامه، برای هر کدومشون هم یکسری توضیحات از نظر شخصی خودم اینجا بنویسم. شاید این لیستِ صدتایی و نظرهای من به درد یکسری خورد.

صحبت از من و اهداف و چیزای نسبتا بی ربط بسه، بریم سراغِ عروسکخانه و هنریک ایبسن:


ما می‌دونیم که ایبسن خیلی درگیر ایده‌آل‌گرایی بود، شخصیت‌هاش همیشه درگیر ایده‌ها هستن، بهشتی که توی ذهن‌هاشون ساختن و در اصل از هر زندانی بدتره و چه چیزی بیشتر از یه خونه‌ی عروسکی حسِ زندانی بودن رو می‌ده...؟

قضیه در مورد "نورا" به این شکله که اون واقعا شبیه یک عروسکه، دقیقا همون زن‌هایی که توی این نسل تماممون زیاد دیدیم. پیش از اون دورانی که داستان درش اتفاق میوفته، جذبه‌ی جنسی و اون بُعدی که زن رو شبیه یک اسباب بازی برای مرد می‌دونسته چندان قدرتمند نبوده، بیشتر زن‌ها ترجیح می‌دادن توی دنیای زنانه‌ی خودشون باقی بمونن و هیچ توجهی روی اون‌ها نباشه. این قضیه رو به وضوح توی کارهای نویسنده‌های اروپایی اوایل قرن نوزدهم می‌شه دید. اما کمی جلوتر، زمانی که به قرن بیستم نزدیک‌تر می‌شیم، قضیه تغییر می‌کنه. اشراف زیبایی و جذابیت جنسی زن‌هاشون رو بیشتر به رخ هم‌دیگه می‌کشن. اگه زوال خاندان بودنبروک‌ها از توماس مان رو بخونین این قضیه رو به خوبی متوجه می‌شین. اون زمان اشرافِ مذکر می‌فهمن که زن فقط برای بافتنی بافتن و رسیدگی به امورات خونه نیست، در اصل بیشتر شبیه ظاهرِ بیرونی خونه‌س، می‌شه باهاش حسابی پز داد. مقام زن از چیزی شبیه مدیر/خدمت‌کار/تو سری خور به عروسک/تو سری خور تغییر می‌کنه. فکر نکنم اون‌قدر پیشرفت رو به جلویی باشه، صرفا یه تغییره.


حالا دوباره بیایین به نورا توجه کنیم (چیزی که خوش‌حالش می‌کنه حتما). نورا قطعا توی خانواده‌ای بزرگ شده که مادرش از نوعِ دورانِ قبلی زن‌ها بوده، کسی که بعد جنسی چندانی نداشته. پدرش هم نورا رو با محبت زیادی بزرگ می‌کنه، احتمالا اون رو بارها با خودش به مراسم‌های مختلف می‌برده و به بقیه دخترش رو نمایش می‌داده. پدرِ نورا برای اینکه مطمئن باش دخترش به حد کافی خوبه، سعی می‌کنه اون رو تبدیل به شخصی شبیه خودش کنه، اما بدون قدرت فکر کردن. عقاید و تفکرات پدر به دختر می‌رسه و اون اجازه‌ی کمترین مخالفتی هم نداشته. زمانی هم که وقتش رسیده، پدر این مسئولیت رو به شوهرِ نورا، هلمر، می‌ده و خودش می‌ره تا بمیره.


هلمر مردِ عجیبی نیست، در اصل به نظرم تمامِ مرد‌ها ذره‌ای از هلمر رو درون خودشون دارن. اون زنش رو جدی نمی‌گیره، اما این از روی خباثت یا تنفر نیست، صرفا حس مسئولیتی که می‌کنه برای تمام مردهای اون دوره عادی بوده. توی پرده‌ی سوم خیلی واضح به نورا می‌گه من چرا باید از بدبختی‌هام برات بگم تا تو هم حس بدی بگیری؟ هلمر می‌خواد مثل یک قهرمان سختی‌های زندگی رو خودش تحمل کنه و هیچ کدومشون رو پیش نورا نبره.

نورای بی‌چاره که کلِ عمرش مثل یه عروسک توی دست‌های پدرش بوده باز هم اینجا همون عروسک می‌مونه. حتی بقیه‌ی زن‌های این داستان‌ها نورا رو چندان جدی نمی‌‌گیرن، نه اینکه خودشون خیلی خوب باشن، اما نورا کسیه که چکاوک و سنجاب صدا می‌شه و هر بار که هلمر این القاب رو بهش می‌ده اخلاقش عوض می‌شه. نورا حاضره برای تائیدِ شوهرش هر کاری بکنه، حاضره شبیه یک حیوون باشه تا شوهرش لذت ببره.


تمامِ این‌ها رو گفتم تا برسم به هسته‌ی اصلی داستان (از نظر خودم البته)؛ نورا و هلمر توی ایده‌آل خودشون زندگی می‌کنن. هلمر اعتقاد محکمی در مورد خانواده و درست و غلط داره، هر چیزی خارج از اون عقاید بدون ذره‌ای فکر محکوم می‌شه. نورا هم توی ایده‌آلِ خودش، مردی که بالای سرش هست (پدر یا شوهر) رو محافظ و فداکار می‌دونه. توی کلِ داستان می‌بینیم که اون خیلی منطقی و ساده انتظار داره هلمر وقتی از"رازش" خبردار می‌شه با فداکاری تمام اشتباهت نورا و عواقبش رو قبول کنه، همراه با نورا شرافت و اعتبارش رو نابود کنه. این انتظار زیادی برای کسی که تمام غرورش رو برای شوهر می‌شکنه نیست.

توی دنیای ایده‌آلِ هلمر، اونه که می‌خواد نورا ضعیف و آسیب‌پذیر بشه تا بتونه نجاتش بده، دوست داره زجر و تقلای نورا رو ببینه تا مثل یک قهرمان بیاد و وضعیت رو تغییر بده. اما بخشِ دوم از پرده‌ی سوم خیلی چیزها رو عوض می‌کنه.


قبل از اینکه بریم سراغ پایان بندیِ عروسکخانه، کمی به عقب‌تر برمی‌گردیم و در مورد راز نورا صحبت می‌کنیم، یکی دیگه از پایه‌های اصلی داستان. به نظر من نورا کمی در مورد کارهایی که برای هلمر کرده بزرگ‌نمایی می‌کنه؛ برای اینکه کارش رو با اهمیت نشون بده می‌گه من جونِ شوهرم رو نجات دادم، اونم نه با کمک پدرم. و چندان مهم هم نیست که واقعا جون هلمر در خطر بوده یا نه، مسئله اینه که نورا با تمام وجودش به این باور داره که شوهرش رو نجات داده، فداکاری کرده و از همه‌چیز گذشته. نورا دقیقا همون کاری رو کرده که هلمر توی فانتزی‌هاش برای نورا انجام می‌ده. زمانی که نورا در مورد رازش برای اولین بار صحبت می‌کنه چیزهای جالبی می‌شه فهمید:

نورا به خانم لینده حرف‌های متناقصی می‌زنه، مثل اینکه نمی‌تونه تصمیم بگیره شخصیت خودش رو چطور معرفی کنه. اون داره از هوش و مستقل بودنش می‌گه که باعث شده بتونه پول زیادی رو جور کنه، همزمان از جذبه‌ی جنسی‌ش حرف می‌زنه که شاید باعث شده پول دستش بیاد. مثل اینکه دوتا بخش مختلف از شخصیتش درگیر باشن. اگه به خودش باشه، دوست داره که هوش و زرنگیش دلیل این اتفاق باشه، و اگه بخواد به حرف‌ها و رفتار شوهرش دقت کنه، هیچ‌چیزی جز جاذبه‌ی جنسی برای ارائه دادن نداره، خودشم می‌دونه که با هوش قرار نیست پولی بهش بدن.

همینطور که بیشتر توی داستان پیش می‌ریم، تصورات ذهنی نورا از رازش بهم می‌ریزه، دیگه هیچ زیبایی شاعرانه‌ای توی راز نیست، فقط اضطراب می‌مونه. اضطراب از اینکه ایده‌آل‌های ذهنی شوهر (که دنیای نورا رو ساختن) چطور با برملا شدن راز از بین می‌رن. توی نقطه‌ی اوج داستان، جایی که هلمر داره نامه رو می‌خونه، می‌بینیم که این بهشت چه قدر متزلزله، انگار که هیچ اهمیتی نداره.

هلمر اهمیتی نمی‌ده که تمام این مشکلات نورا برای این بوده که جونش رو نجات بده، فقط به موقعیتش و فکر بقیه اهمیت می‌ده. این افتضاحه! نورایی که تا چند ساعت قبل برای بهم نریختن تصورات شوهرش می‌خواست خودکشی کنه، حالا در مورد پیدا کردن خودش حرف می‌زنه؛ ترک کردن خانواده‌ش و دیدن دنیا رو پیش می‌کشه. چیزی درون نورا تغییر کرده، حتی دیگه مثل قبل حرف نمی‌زنه. احتمالا ایبسن انتظار داشته این اتفاق برای مخاطب‌های نمایشنامه هم بیوفته.

به نظرم بخش بزرگی از این نمایشنامه سقوط بهشتی بود که اون‌ها توی ذهنشون داشتن، برای همین هم اینقدر توسط افرادی که دیدگاه سنتی داشتن بهش حمله شد. بیشتر از یک قرن از نوشتن این نمایش گذشته، دنیا هم خیلی تغییر کرده ولی من هم با خوندن صفحات آخر پرده‌ی سوم حس عجیبی پیدا می‌کردم. تصور کنین کسایی که این نمایش رو همون دوره می‌دیدن چه حسی داشتن! به راحتی می‌تونم بگم خیلی از مخاطب‌های مونثِ عروسکخانه دستکم چند روزی بعد از دیدن این نمایش توی فکر فرو رفته بودن. شاید زندگی خیلی‌هاشون تغییر کرده.

همینطور به نظرم دلیل ماندگاری این کارِ ایبسن اینه که تمامِ ماها به نوعی برای خودمون ایده‌آل‌هایی داریم که زندانیمون کردن. نورا و هلمر توی بهترین حالت، هر دوتاشون درون ما هستن. خیلی وقت‌ها عروسک و عروسک‌گردان مائیم، شاید نخوایم قبول کنیم، اما این واقعیته و چندان هم امیدوارکننده نیست؛ راستش رو بخواین خیلی هم ترسناکه.

هنرادبیاتنمایشنامهتئاترایبسن
گرافیست، تصویرساز، کتابخونِ حرفه‌ای و حامی همبرگرهای بزرگ و پر از پنیر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید