حسین مفرد
حسین مفرد
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

داستان سفررازآلود41

درود

ادامه ماجرا ...

فصل ششم

بخش اول

چراغهای جهان نما روشن شد. من از آن عالم بیرون آمدم. خورشید با چهره ای گرفته وارد شد. مشخص بود ناراحت است. این چند وقتی که اینجا بودم ، همیشه شاد و خوشحال بود و اهل ناراحتی نبود تا حدودی روحیات او را شناخته بودم.

پرسیدم : خورشید. چرا ناراحتی ، چیزی شده...

... امکان برگشت شما فراهم شده است، شما می توانید برگردید.

پس امکان برگشت من درست شده بود. خوبه، می توانم برگردم، اما اینجا هم بسیار جالب و دیدنی بود. می توانستم به اطلاعات و علوم زیادی دسترسی داشته باشم.

خورشید با لحنی اندوهگین پرسید: می خواهی بروید یا بمانید.

طوری خورشید این را گفت که من مردد شدم.

پرسیدم: مگر میشود ماند و نرفت ؟

خورشید چهره اش باز شد و لبخندی گفت : بله شما می توانید اینجا بمانید و زندگی راحتی داشته باشید.

دُرست بود، زندگی در اینجا بسیار خوب و راحت بود. این چند وقتی که اینجا بودم ، خیلی راحت بودم، دقیقاً

نمی دانم چند روزی اینجا بودم ، روز و شبی وجود نداشت ، برنامه ها زندگی و کاری اینجا روی زمان بندی خاصی برنامه ریزی شده بود.

پرسیدم : من چند روزی اینجا هستم.

... فکر کنم شما حدود یک هفته به زمان خود اینجا هستید.

-- پس باید کلی نگرانی ایجاد کرده باشم، فکر کنم دارند دنبال من می گردند.

خورشید: آماده شوید برویم وزارت خارجه؟

با تعجب پرسیدم : مگر شما وزارت خارجه دارید؟

خورشید لبخندی زد و گفت : بله داریم، هر چه که مربوط به خارج از اینجا باشه مربوط به وزارت خارجه است. وزارت خارجه یکی از وزارتهای مهم اینجاست.

همراه خورشید از آنجا بیرون آمدم ، از چند راهرو گذشتیم و با آسانسور به قسمتی در طبقات بالا رفتیم.

وارد محوطه بسیار زیبا و بزرگی شدیم، فواره ها ، مجسمه ها و سردرهای زیبا که از سنگهای مختلف در سبکهای زیبا تراشیده شده بودند.

خورشید گفت : اینجا ارگ دولت و محل وزارت خانه ها است.

مردم زیادی با نژادهای مختلف، گونه های ناشناخته در حال رفت و آمد بودند.

خورشید به طرف ساختمانی رفت، پله های زیادی داشت و روی هر پله مجسمه های با سبکهای مختلف کتاب بدست ، شمشیر بدست با حالتهای مختلف با لباس بی لباس، حیوانات ، پرندگان و جانوران ترکیبی و ناشناخته نصب شده بود.

وارد ساختمان شدیم، دوبلکس بود با دو ردیف پله زیبا به سمت بالا می رفت. طبقه هم کف چند اتاق مختلف وجود داشت.

خورشید گفت : باید برویم بالا.

از پله ها بالا رفتیم، آنجا مثل یک اتاق بزرگ بود. طرف روبروی پله ها تراس زیبایی وجود داشت. بطرف تراس رفتیم، میز بزرگی در اتاق وجود داشت فرد مسنی آنجا نشسته بود . دو جوان مانند خورشید در کنار او دست به سینه ایستاده بودند.

یکی از آن جوانها با دیدن ما به خورشید اشاره کرد ، برویم داخل تراس.

من و خورشید به سمت تراس رفتیم. محیط نیم دایره ای بود که به شهر دید خوبی داشت. میز سنگی بزرگی آنجا بود. وسط میز حوض زیبایی کار شده بود که در آن آب می جوشید. ماهیهای رنگارنگی در آن شنا می کردند.

در کناره میز پارچ های بلورین با مایعات رنگارنگ ، شیرینی و بیسکویتهای زیبا چیده شده بود.

بطرف میز رفتم ، آب حالت جوشیدن داشت ولی سرد بود.

شادباشین

ادامه دارد...

به طبیعت احترام بگذارید
درود... می نویسم چون دوست دارم نوشتن را.حتی اگر یک نفر آن را بخواند.خوشحال خواهم شد.گاهی که خوشم ، شاید یکی نوشته هایم را خوانده است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید