حسین مفرد
حسین مفرد
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستان سفررازآلود43

درود

ادمه ماجرا...

فصل ششم

بخش سوم

چند ساعت بعد من لباس پوشیده بودم همراه خورشید از مسیرهای مختلف رفتیم تا رسیدیم به مکانی مثل ایستگاه مترو، لحظه ی بعد وسیله تخم مرغ شکلی رسید. خورشید از من خواست سوار شوم، داخل آن کپسول جا برای نشستن شش نفر وجود داشت ، ولی فقط یک نفر با لباس یک دست خاکستری رنگ نشسته بود.

خورشید با ناراحتی با من خدا حافظی کرد. او من را در آغوش گرفت، در یک لحظه چیزی داخل جیب شلوارم انداخت . من خواستم ببینم چه چیزی داخل جیبم گذاشت ولی خورشید دستم را گرفت . رسیدی ببین.

البته قبلا برایم توضیح داده بود که در ایستگاه از من جدا میشود.

درب کپسول بسته شد. کپسول به سمت جلو حرکت کرد. بعد از طی مسافتی چند حرکت در جهت های مختلف انجام داد که کاملاً قابل احساس بود. بدنه این وسیله طوری بود که بیرون قابل دیدن نبود.

نفهمیدم کجا هستم . درب کپسول باز شد. فردی که داخل وسیله بود با من پیاده شد، اشاره کرد که همراهش بروم.

من همراه او وارد ایستگاه شدیم. سپس با یک آسانسور پائین رفتیم. بعد از توقف آسانسور وارد سالن بزرگی با سقف هرمی شکل شدیم. یک سکو در وسط سالن قرار داشت. این سکو از هفت طبقه حدود یک متری تشکیل شده بود. در بالای سکو یک حلقه بزرگ چند لایه وجود داشت ، پایه های آن تا کف سالن پائین آمده بود. از طرفی که ما وارد شدیم سرامیک های سیاه و سفید بصورت شطرنجی کار شده بود.

آنطرف حلقه یک محیط بخار گرفته درخشان وجود داشت.

همراه من، دستی به شانه ام زد. اشاره کرد که بروم داخل حلقه. طبقات سکو بلند بود، از طرفی که من وارد شده بودم پلکانی وجود داشت من بسمت پلکان سکو رفتم. به پشت سرم نگاه کردم همراه من رفته بود. من در سالن تنها بودم. از پلکان آرام آرام بالا رفتم ، نور سالن کم شد.

حلقه های داخلی آن حلقه بزرگ شروع به چرخش کردند، صدای چرخش حلقه ها محیط را تحت تاثیر قرار داد. شش حلقه در داخل حلقه اصلی قرار داشت که در حال چرخیدن عکس هم بودند.


هر طبقه از سکو به رنگی در آمد. لحظه به لحظه رنگ عوض می کردند. من از پله ها بالا رفتم ، رسیدم به طبقه بالا و ورودی حلقه . چرخش حلقه های شدد گرفته بود. صدای مانند وزش شدید باد داشت.

داخل حلقه مثل آب به نظر می رسید ، رگه های از نور داخل آن جریان داشت ، عمق حلقه کمی بیش از یک متر بود. آنطرف حلقه دیده نمیشد. نیروی من را به داخل می کشید. مسخ شده بودم ، کنترلی از خود نداشتم.

آرام آرام گام برداشتم، داخل حلقه شدم، هیچی دیده نمی شد در محیط سفیدی قرار داشتم، بدن مور مور شده انگار هزاران سوزن ریز به بدنم فرو می کردند خارش گرفتم ولی قادر به هیچ حرکتی نبودم. چند لحظه طول کشید . زمان را نفهمیدم.

بشدد به عقب پرتاب شدم، روی زمین افتادم صدای شکستن شیشه من را بخود آورد. در همان اتاق روبروی آینه بودم. آینه شکسته بود. تمام شیشه های آن روی زمین ریخته و در اطراف پراکنده شده بود.

به اطراف نگاه کردم چیزی تغییر نکرده بود در همان اتاق طبقه بالا بودم . بیرون رعد و برق می زد و باران شدیدی می بارید.

از پله پائین آمدم . چراغها روشن بود چیزی تغییر نکرده بود . هنوز گیج بودم نمی دانم خواب بودم یا رویا دیده بودم.

چیزی به آن صورت یادم نمی آمد. دستم را داخل جیبم کردم دستم به شئی خورد آن را در آوردم . گردبندی با یک سنگ جواهر هفت رنگ بود که زیر نور می درخشید.


وارد اتاق شدم . چای که برای خودم ریخته بودم هنوز بخار می کرد.

شادباشین

پایان

به طبیعت احترام بگذارید
درود... می نویسم چون دوست دارم نوشتن را.حتی اگر یک نفر آن را بخواند.خوشحال خواهم شد.گاهی که خوشم ، شاید یکی نوشته هایم را خوانده است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید