حسین مفرد
حسین مفرد
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستان سفر راز آلود 21

درود و شادباش

ادامه ماجرا...

فصل دوم

بخش 11

صدای تخریب و ریزش شدیدی شنیده شد ژنرال خود را به درب رساند، وارد راهرو شد. درب که باز شد من پشت سر ژنرال وارد شدم تا ببینم آنجا چه جور جای است یک راهرو معمولی، مثل راهرو ورودی، بعد از چند قدمی یک درب دیگر بود که روی آن دریچه شیشه ای قرار داشت. میشد درب بعدی را دید راهرو نور قرمز کم رنگی داشت.

ژنرال گفت درب سوم دیده میشود سالم است احتمالا درب پنجم که از داخل معدن اولین درب مستحکم است، تخریب و باز کردند. برای رسیدن به درب چهارم راهرو باریک است. نمی توانند درب را تخریب کنند آنها نیاز دارند چند نفری کار کنند.

در همین لحظه صدای انفجار شدیدی شنیده شد و پناهگاه لرزید ، ژنرال از دریچه نگاهی کرد، اشاره کرد درب چهارم را با انفجار تخریب کردند. دارند بسمت درب سوم پیشروی می کنند. اگر راهرو ریزش نکرده باشد بزودی می رسند.

استحکام درب سوم بیشتر است. ژنرال توضیح داد، این درب دو لایه حفاظتی دارد نمی توانند براحتی آنرا تخریب کنند، مگر اینکه پرتو افکن های قوی داشته باشند.

سر و صداها خیلی کمتر شده بود. احتمال آن بود که تونل ریزش کرده باشد و آنها مشغول آوار برداری و پاک سازی مسیر تونل باشند .

روز بعد صدای انفجار قوی از نزدیک پناهگاه شنیده شد. سقف و دیوارها کمی ریزش کردند ما همه به سمت درب رفتیم و داشتیم به دقت گوش می کردیم، سکوت داخل با صدای ضربات از بیرون محو میشد. در حال تخریب بودند، صدا تخریب واضح تر و قویتر میشد.

مولد که داخل درمانگاه بود با عجله از اتاق بیرون آمد، گفت از انتهای درمانگاه صدای حفاری می آید. ژنرال سریع به سمت انتهای درمانگاه رفت صدا بسیار واضح بود و از دیوارها خاک می ریخت .

دستور تخلیه سریع آنجا صادر شد. آنها میانبر زده و به پشت پناهگاه رسیده از آنجا داشتند وارد میشدند. با انفجار بعدی حتما وارد میشدند .

مولد اولین نفری بود که خارج شد پشت سر او من و دستیاران وارد راه پله شدیم ، انفجار دیگری روی داد. گرد وخاک وارد سالن اصلی شد، بعد از آن صدای داد وفریاد و درگیری سربازان گارد با شورشیان بود که آن محوطه را فرا گرفت، در آن فضای خاک گرفته بدرستی مشخص نبود چه اتفاقی در حال افتادن است.

صدای ژنرال می آمد که فریاد می زد بیاید عقب، من بقیه را فرستادم بالای برج و برگشتم کمک ژنرال او کنار درب ایستاده بود. دو نفر سرباز گارد کنار او با نیزه های پرتو افکن خود شلیک می کردند. بقیه سربازان گارد در سالن درگیر شده بودند سالن بسختی دیده میشد. دود و سر و صدا لحظه به لحظه بیشتر میشد. تعداد مهاجمان هم هر لحظه بیشتر میشد.

اکثر مهاجمان گرسنه بودند اول سراغ مواد غذایی رفتند، تعدادی با سربازان در گیر بودند دو نفر از سربازان گارد خود را به درب برج رساندند. ژنرال ، من و دوسرباز همراه ژنرال را بداخل هل دادند، درب را بروی ما بستند. در حین بستن دست راست را روی سینه گذاشته و به نشانه احترام کمی خم شدند. یکی از آنها با صدای بلند گفت شما بروید ما تا پایان هستیم و مبارزه میکنیم، سپس درب را قفل کرد. صدای درگیری از پشت درب می آمد. به سمت بالا حرکت کردیم من دست ژنرال را گرفته بودم، بسمت بالا راهنمایی میکردم چون صدمه دیده بود.

ادامه دارد...

ای کاشتوهمداستانهوافضا
درود... می نویسم چون دوست دارم نوشتن را.حتی اگر یک نفر آن را بخواند.خوشحال خواهم شد.گاهی که خوشم ، شاید یکی نوشته هایم را خوانده است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید