آزارم میدهد این که میبینم اضلاع و ابعاد مختلف وجودم هر کدام سمت خودش را میخواهد و میرود و چیزی دست من نیست.
آزارم میدهد اینکه روحی حاکم بر خواسته هایم وجود ندارد ، تا همه را باهم در نظر بگیرد و حرکت کند.
آزارم میدهد آنکه قوای درونم هرکدام برای خود سمت و سویی دارند و حال و جهتی و خواسته ای.
در آزارم از اینکه چند ساعت از یک آرزو میگذرد ، حالم تغییر میکند و میبینم خواسته های چند ساعت پیشم ، عجب چیز بیهوده ای بوده.
رنجورم از آرزو کردن .
رنجورم از مدام خواستن و طلب کردن و گذشتن و بیهوده شدن و نرسیدن .
نرسیدنی که گاه رسیدن است ؛
اما به سراب ...
آرزو هایی که هیچ نبودند ، اصلا وجود نداشتند و خاصیت ذهن بوده که توانسته تصویری خواستنی از آن ها بسازد.
آری ، طلب بی آرزویی دارم .
دلم میخواهد در لحظه زندگی کنم و عمرم را همین حالا ببینم ؛
همین الان ، همین لحظاتی که میگذرد .
دلم میخواهد پیاده شوم ؛ پیاده از قطار آسمانی افکارم که مرا به فراموشی می اندازد که همین حال نیز زنده ام و زندگی میکنم .
آرزوی شما چیست ؟