می دانم ! این ها حال و هوا ها، زود گذر است ؛ خیلی ساده و کوچک.
ولی به هر حال هر چه که هست ، با حال است؛ چون مال جوانی است ؛ چون پر از عطر جوانی است :
وقتی هجوم افکار ، دغدغه ها ، انتظارات و مسئولیت های اجتماعی ، نیاز های عاطفی و بدتر از همه
سردرد بر سرت آوار میشود ؛
پناه می آوری به یک چیز بیرونی . چیزی بیرون خودت. چون خودت از پس خودت بر نمی آیی.
اینجاست که دست میزنی به چشیدن هزار باره طعم تلخ و ترش قهوه عربیکا تازه دم کرده ای که از بد روزگار و رست دارک آن ، {over} دم شده است . (طعمی که تلخی اش گاهی با اوقات تلخ ات همراه بوده و گاه یار شیرین ترین لحظات ات .)
اینجاست که حاضر میشوی شرایط غیر عادی ای را به بدنت تحمیل کنی و معده ات را داغون کنی ... ؛ اما به حرکتت ادامه دهی .
اینجاست ، که حاضری حتی وقتی پول پرداخت فنجان قهوه ات را نداری ، قهوه را از دکان رفیقت نسیه میخری :)