دست دنیا را نمی توانم بخوانم، چون بازیگر ماهری است.
خیلی دلم میخواهد به قواعد بازی اش مسلط شوم اما انگار تجربه قطوری میخواهد .
نمیدانم با کدامین ساز آن باید برقصم....
گاهی آنقدر آهنگ خویش را حماسی مینوازد که به شور و حال میرسی و قرار را از تو می رباید .
گاهی آنقدر ژانر موسیقی اش را غم انگیز و تراژیک میکند که دلت میخواهد با صدای بلند گریه کنی .
گاهی آنقدر ملودی را سرمست و شاداب میکند که به رقص می آیی و گاه ، چنان افسرده و آرام ضرب میگیرد که خواب و سودا تو را فرا میگیرد.
دست دنیا را نمیتوانم بخوانم چون بازیگریِ قَدَری با زمان دارد.
گاهی اینقدر فراخ میشود که وقتْ اضافه می آوری و حس رهایی میکنی .
گاهی اینقدر پر سرعت و بی امان میشود که هر چه میکنی به گرد پایش نمیرسی و گاه ، اینقدر کند و لخت جلو میرود در جا دوست میداری جان دهی ؛ در عین حال جوری در بعضی اوقات همگام است که اصلا گویی از اساس کوکش را با تو تنظیم کرده است.
دست دنیا را نتوانستم بخوانم ، چون بازیگر ماهری است...
هر وقت بخواهد تو را به این دنیا می آورد و هر زمان بخواهد تو را و زندگی ات را به مثل غباری در گرد باد به فنا میدهد و
هر وقت بخواهد تو را یاری میکند و با تو سر سازگاری دارد و هر وقت بخواهد، چنان با تو چپ می افتاد که کارد بزنن خون از تو در نمی آید.
دست دنیا را نمی توانم بخوانم ...
اما احساس میکنم به مثل ماری است :
ماری زیبا و خوش خط و خال که تو را به خود جذب میکند و آنگاه که ذره ذره سویش جذب شدی و دستت را به پوست نرم آن گذاشتی و لمس اش کردی
همانجا طعم سم و آرواره هایش را به تو میچشاند ...