حسین خلیلی
حسین خلیلی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

بدرد نخور

خسته ام

پشتم چسبیده به تخت. نمیتونم جداش کنم. چشام سقف رو میبینه. یه صدایی تو سرم میگه برای چی هستی؟
تا حالا درد کسی رو دوا کردی؟

به درد خوردی اصلا؟ یا همش اضافی بودی؟

شده واسه یه بار بی عرضه نباشی ؟

خیلی سخته ؟ اعتماد نکن. به حرف آدما اعتماد نکن اونا مثل تو نیستن اونا حرفاشون راست نیست بفهم لعنتی بفهممممم

بیشتر میچسبم به تخت

چشام خیس نمیشه. دیگه حسی ندارم

انگشتامو حس نمیکنم. روحم رو فراموش کردم. انگار دیگه زنده نیستم. یه چیزی عین یه پتک بزرگ لهم میکنه.

غم؟ نا امیدی؟ نه ... هیچکدوم

پوچم. خالی

همه زندگیم رو مصرف کردم که به اینجا برسم. و هنوز نمیتونم از پس ساده ترین اتفاقات بر بیام. توهم داشتم که بزرگ شدم. توهم داشتم که تونستم. توهم داشتم که میفهمم. من، یه بادکنک بزرگم. پر از عقده. پر از توهم.

بدرد نخور

کاش

فقط کاش

هیچوقت به دنیا نیومده بودم

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید