حسین امینی
حسین امینی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

پا بزن رفیق!

من هیچگاه خوره دوچرخه نبودم. نسبت به هم سن و سالهایم خیلی دیر چرخ‌های کمکی را کنار گذاشتم و آن لحظه‌ی طلایی که پدرم که پشت سرم میدوید و زین دوچرخه را رها کرد و من بدون چرخ‌های کمکی تعادلم را حفظ کردم و زمین نخوردم خیلی دیر و در حدوداً هفت سالگی رقم خورد. قهرمان زندگیم یکبار دیگر من را برای اینکه خودم روی پای خودم بایستم کمک کرده بود و اینبار هم موفق بود، قهرمان بزرگ، آقای پدر.

بعد از آن دوچرخه سواری برایم لذتی دو چندان داشت، باز هم نه آنطور که برخی از دوستان و هم نسل‌هایم دیوانه وار عاشقش بودن، اما برای من که در تمام طول زندگی هیچ چیز چندان به وجدم نمی‌آورد دوچرخه سواری در فهرست لذت‌ها جایی نزدیکی‌های صدر جدول پیدا کرد.

داستانی که میخواهم بگویم اما نه داستان لذت دوچرخه‌سواری، بلکه داستان بزرگ شدن است. 9 و یا شاید هم 10 ساله بودم که مادرم ماموریت خطیر خریدن تخم مرغ را بر عهده‌ام گذاشت، ماموریتی که مادرم کمتر به کسی برای انجامش اعتماد می‌کند. مسافت خانه‌ی ما تا نزدیکترین فروشگاه محل، پیاده چیزی در حدود 10 دقیقه بود و من حالا با دوچرخه عازم این ماجراجویی بودم. مسیر رفت را با سربلندی و افتخار پیمودم و خرید تخم مرغ هم بی هیچ مشکلی انجام شد. مسیر برگشت اما داستان دیگری داشت.

در زندگی همواره مسیرهای رفت با شوق و ذوقی همراهست که هیچگاه در مسیر برگشت هیچ مسافری را همراهی نمی‌کند. مسافر همیشه در مسیر برگشت تنهاتر است، انگار دیگر هیچ انگیزه‌ای در جان مسافر باقی نمی‌ماند که او را به مبدا برگرداند. همه از برگشتن متنفرند، کودکان این تنفر را با گریه و لج‌بازی ابراز می‌کند و بزرگترها اما انگار پرده‌ی حیا روی چشمانشان کشیده هیچگاه گریه نمی‌کنند، این تنفر را بغض می‌کنند در انتهای گلو و قورتش می‌دهند و یکجایی در کنار هزاران بغض قورت داده‌ی دیگر در گوشه‌ی قلب جا می‌دهند.

مسیر برگشت برای من، آن هم با یک کیسه تخم مرغ که باید حواسم به سلامت تک تک آنها می‌بود مصیبتی بزرگ بود. چنان به تخم‌مرغ‌ها چشم دوخته بودم و مراقب جانشان بودم که اگر مرغ مادرشان اینگونه از آنها مراقبت می‌کرد گذر هیچ‌کدامشان به پیشخوان فروشگاه محل ما نمی‌افتاد.

وسطهای مسیر برگشت بود که در چند قدمی خود گودالی را دیدم که به صورت طبیعی چالش بزرگی حساب نمی‌شد اما برای من که بار حساسی حمل می‌کردم هر دست‌اندازی می‌توانست منجر به خسارتی بزرگ شود. در یک آن، تصمیم گرفتم که فرمان دوچرخه را کج کنم و این دست‌انداز لعنتی را رد کرده و تخم‌مرغ‌های نگران را از مهلکه به سلامت خارج کنم. چند ثانیه بعد که من، دوچرخه و کیسه تخم‌مرغ‌ها روی آسفالت خیابان آرام گرفتیم، فهمیدم که کج کردن فرمان دوچرخه با آن سرعت و شدت تصمیم درستی نبود.

من در دوراهی رفتن به خانه با کیسه تخم‌مرغهایی که حالا دیگر تماما مخلوط شده و به درد خاگینه می‌خورد و برگشتن به فروشگاه و خرید تخم‎مرغ‌های جدید دومی را انتخاب کردم. اما مسئله اصلی آنجا بود که پولی برای خرید نداشتم. آن سالها خبری از کارت بانکی و این‌چیزها نبود و من باید برای اولین بار در طول عمرم زیر فشار بدهی مالی قرار می‌گرفتم. باید با صاحب فروشگاه مذاکراتی را انجام می‌دادم، کیسه تخم‌مرغ‌های شکسته را نشانش می‌دادم و احتمالا آدرس کوچه و خانه‌مان را می‌دادم و قول مساعد می‌دادم که سررسید پرداخت بدهیم بیش از 24 ساعت به طول نخواهد انجامید.

خلاصه اینکه مراحل آنگونه که طراحی کرده بودم پیشرفت و من با کیسه تخم‌مرغهای جدید به خانه رسیدم اما آن زمین خوردن تجربه‌ی درخشانی شد که هیچ‌گاه در ادامه زندگیم هیچ فرمانی را با شدت و سرعت بالا نچرخانم، هیچ کجا بودن مقدمه تغییر مسیر ندهم و همیشه از تصمیم‌های لحظه‌ای و سریع دور بمانم.

من هر چه بزرگتر که شدم نقش دوچرخه به معنای عمومی آن در زندگیم رنگ باخت و کم کم حذف شد اما من پا زدن را از یاد نبردم. به جز عده‌ای از افراد که حرکات نمایشی انجام می‌دهند و ممکن است بدون پا زدن تا چند ساعت هم تعادل دوچرخه را حفظ کنند، ما آدمهای معمولی برای حفظ تعادل باید همواره پا بزنیم. این پا زدن نباید حتماً روی دوچرخه و بالا و پایین بردن پدال آن باشد، ما هر روز و هر لحظه داریم پا میزنیم که نیفتیم، که بیشتر از این نیفتیم و همین تعادل نیم‌بند فعلی را حفظ کنیم. اینکه این پا زدن خیلی اوقات انگار دارد روی دوچرخه ثابت اتفاق میفتد و هر چه بیشتر پا میزنیم حتی چند سانتیمتر هم جلو نمی‌رویم نباید ناامیدمان کند. در واقع ما نسلی هستیم که چاره‌ای جز پا زدن نداریم.

خیابانی را تصور کنید پر از دوچرخه ثابت، صدها هزار دوچرخه ثابت که هرکداممان روی یکی نشسته و در حال پا زدن است، شاید یکی چند متری جلوتر و یک نفر چند متر عقب‌تر باشد اما همه در حال پا زدن هستیم، پا نزدن در چنین شرایطی شاید اقدامی عقلانی به نظر برسد اما فراموش نکنید، ما اکثر تصمیمات زندگیمان را بر اساس چیزی جز عقلانیت میگیرم، ما خودمان انتخاب کردیم که اینگونه زندگی کنیم، پس بجنب، پا بزن رفیق!

رکاب سفیددوچرخهخاطره
یک دیجیتال مارکترِ داده‌دوست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید