Ehsan Hosseininasab
Ehsan Hosseininasab
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

ریخته‌ها؛ گریخته‌ها

احسان حسینی‌نسب
من در دوران شیمی‌درمانی
من در دوران شیمی‌درمانی

برای من روی تخت بخش آنکولوژی بیمارستان آراد، جهان همان سرمی بود که توی رگم بود و داروهایم را می‌ریخت توی خونم و من با آن داروها موهایم می‌ریخت، ابروهایم، مژه‌هایم، ریش‌هایم. قطره‌ها از توی سرم می‌ریخت توی رگم و من می‌ریختم. موهایم می‌ریخت و من می‌ریختم. گوشت‌های تنم می‌ریخت و من می‌ریختم. من در طول نزدیک به دو سال شیمی‌درمانی هی ریختم و هر بار که ریخته‌های خودم را جمع کردم،‌ بخشی از منِ ریخته بر زمین گم شد و هرگز هم پیدا نشد. روزی که آخرین شیمی‌درمانی‌ام را انجام دادم، وقت بیرون آمدن از بیمارستان توی آینه‌ی دستشویی به چهره‌ی خودم نگاه کردم. من همان بودم که روزی از روزهای سال 1386 توی بیمارستان آراد شیمی‌درمانی‌ام را شروع کرده بودم؟ چرا بعد از دو سال شیمی‌درمانی قیافه‌ام طور دیگری بود؟ چرا این همه لاغر شده بودم؟ چرا آن آدم سابق نبودم؟

من توی هرجلسه‌ی شیمی‌درمانی‌ام از خودم می‌پرسیدم: «من چرا باید این بازی را ادامه بدهم؟ آیا مرگ که یک رنجِ یک‌باره است، بهتر از این عذابِ طولانی‌مدتِ تکرارشونده در هر دوره‌ی شیمی‌درمانی نیست؟» و هربار به خودم پاسخ می‌دادم که: «بله؛ بله! مرگ بهتر از این زندگی است. مرگ بهتر از سیس‌پلاتین است.» شما نمی‌دانید سیس‌پلاتین چیست. سیس‌پلاتین داروی اصلی شیمی‌درمانی‌ام بود. کاش هیچ‌وقت نفهمید سیس‌پلاتین چیست، چه بویی می‌دهد، و وقتی آن را به سرم تزریق می‌کنند و سرِ شلنگ سرم را می‌زنند به آنژیویی که توی رگ دست‌تان فروکرده‌اند، شما چطور می‌شوید، بدن‌تان چطور با تزریق سیس‌پلاتین مورمور می‌شود و بوی چه چیزی می‌پیچد توی دماغ‌تان.

در دوران شیمی‌درمانی من در بیمارستان آراد چند نفر از مریض‌های سرطانی فوت کردند. من متوجه مرگ هیچ‌کسی نشدم اما. هیچ‌کس، جز یک نفر. من مرگ یک نفر را فهمیدم. پسری اصفهانی بود؛ هم‌سال خودم. سرطان خون داشت، سرطان مغز هم. سرطان خون متاستاز کرده بود و به کبد زده بود. هیچ امیدی نبود به زنده‌ماندنش. توی بیمارستان مانده بود و مثل من ریخته بود؛ مژه‌هایش، ابروهایش، کرک‌های بدنش، گوشت‌های تنش. توی هر نوبتِ شیمی‌درمانی بدنش هی ریخته بود و خودش بدنِ ریخته‌اش را جمع کرده بود و توی این ریختن‌ها و جمع‌شدن‌ها پاره‌هایی از وجودش گم شده بود. ما مثل هم بودیم. با این تفاوت که من بعد از تزریق سیس‌پلاتین‌ها و به شهادت آزمایش‌هایی که هر بار قبل و بعد از هر تزریق می‌دادم، رو به بهبودی بودم؛ سلول‌های سرطانی‌ام در حال کم‌شدن بودند. آن پسراصفهانی اما بخاطر وخامت حالش رو به زوال بود؛ رو به مرگ، رو به تمام شدن. و با یک تفاوت بزرگ‌تر: من خوابیده، منتظر مرگ بودم و او ایستاده، منتظر زندگی مانده بود. من منتظر بودم توی یکی از شیمی‌درمانی‌ها جرعه‌ی آخر جام زندگی را بنوشم و تفاله‌ی زندگی را تف کنم و همانطور درازکش، برای ابد بخوابم؛ در حالیکه پسر منتظر یک معجزه بود که او را از روی تخت بلند کند و کاری کند که او به وصال دخترخاله‌اش -‌که عشق قدیمِ روزگار نوجوانی‌اش بود-‌ برساند. معجزه‌ای که هیچ‌وقت نرسید اما روشنای انتظار آن معجزه، تاریکیِ انتظار من برای مرگ را فرومی‌کاهید. صبح یکی از روزها که برای ادامه‌ی شیمی‌درمانی به بیمارستان آمدم، با تختِ خالی پسر اصفهانی روبرو شدم. از پرستارها سراغش را گرفتم. گفتند مرخص شده. دروغ می‌گفتند. از کارگر خدماتی که داشت توی راهرو تی می‌کشید سراغ پسر را گرفتم. مرد حواسش نبود نباید به من خبر مردن آن پسر را بدهد؛ ساعت دقیق مرگ پسر را هم برایم گفت و عجیب است که هنوز یادم مانده: 6:20 صبحِ روز شنبه؛ دو ساعت و چهل دقیقه قبل از رسیدن من به بیمارستان.

شما نمی‌دانید اما من برایتان می‌گویم که سیس‌پلاتین بوی سرکه می‌دهد. سه دقیقه بعد از آنکه سیس‌پلاتین توی بدن بیمار بچرخد، بیمار احساس سرما و خنکی می‌کند و هم‌زمان بدنش از سرما مورمور می‌شود. با تزریق سیس‌پلاتین توی مشام بیمار بویی شبیه به بوی سرکه می‌پیچد و بیمار به شدت احساس حالت تهوع می‌کند. سیس‌پلاتین قوای شنوایی را تحت تاثیر قرار می‌دهد و بیمار در زمان تزریق سیس‌پلاتین با خشکی بدن و خصوصا دهان روبرو می‌شود. من وقت تزریق سیس‌پلاتین چنین حالاتی داشتم و عجیب که درست وقتی که این دارو داشت امید من را برای ادامه‌ی شیمی‌درمانی به کشتن می‌داد، من روشن از امید آن پسر به زندگی بودم.

مهدی شادمانی، رفیق ازدست‌رفته‌ام، وقتی بیمار شد سال‌ها از تزریق سیس‌پلاتین و بیمارستان آراد برای من گذشته بود. من هر بار که او را می‌دیدم، گزارش‌های آزمایش خون و سی‌تی‌اسکن‌هایش را می‌دیدم و می‌فهمیدم که مهدی شرایط بیماری‌اش خوب نیست. وقتی بهم گفت متاستاز شده، فهمیدم مسیر درمانش خیلی از چیزی که فکر می‌کردم پیچیده‌تر شده است. مهدی از همه‌ی ما بهتر وضعیت خودش را می‌دانست. می‌دانست که سرطان مغز استخوان در بدنش چنان پیشرفت کرده که امیدی به درمانش نیست. مهدی شیمی‌درمانی که می‌کرد،‌ یاد آن پسر اصفهانی می‌افتادم که توی بیمارستان بستری بود و سرطان خون و سرطان مغز داشت و متاستاز کرده بود و دیگر نمی‌شد درمانش کرد چون هر دارویی که برای سرطان خون به او می‌دادند باعث تحریک وضعیت سرطانی مغزش می‌شد و هر چیزی که برای سرطان مغز موثر بود، سرعت گسترش سرطان خونِ متاستازکرده به کبد را بیشتر می‌کرد. مهدی هم برای درمان سرطان سارکوم داروهایی مصرف می‌کرد و این داروها به ریه‌اش آسیب زده بودند. ریه‌اش را درمان می‌کردند، خونش قدرت انعقاد را از دست می‌داد. برای منعقد شدن خون بهش دارو می‌دادند، دارو به گوارشش آسیب می‌زد. برای بهتر شدن وضعیت گوارش دارو مصرف می‌کرد، ریه‌اش سوراخ می‌شد. برای ریه دارو می‌خورد، بیماری می‌زد به کبدش. می‌خواستند کبدش را درمان کنند، فلج شد. سرطان داشت همه‌ی سنگرهای تن مهدی شادمانی را تصرف می‌کرد اما مهدی قرار نبود جنگ را ببازد،‌ قرار نبود تسلیم شود. قرار نبود وا بدهد. قرار بود به ما بفهماند که حتی می‌شود با آن تنِ ناهنجارِ ناهموار، به زندگی امیدوار بود؛ برایش جنگید و قیمتِ زنده بودن را پرداخت. مهدی زنده بود و تا زنده بود، باید برای زندگی تلاش می‌کرد.

اطاق من توی بیمارستان آراد بوی سرکه می‌داد؛ بوی سیس‌پلاتین. اما اطاق مهدی توی بیمارستان بقیة‌الله بوی همه چیز می‌داد. مهدی هر داروئی که فکرش را بکنید استعمال می‌کرد. هر دارو بویی داشت: بوی سرکه، بوی سبزیِ مانده، بوی الکل، بوی سیبِ فاسدشده. اطاق مهدی،‌ شبیه اطاق من بود، چون به بوی داروی شیمی‌درمانی آغشته بود اما بوهای اطاق او از بوی اطاق من غنی‌تر بود. من هر بار که توی اطاق مهدی رفتم، یاد آن پسر اصفهانی افتادم. مهدی، آن پسر اصفهانی بود که توی روزهای شیمی‌درمانی من،‌ توی ساعت‌های انتظار فرساینده‌ام برای رسیدن مرگ که بیاید و من را از زندگیِ فلاکت‌بارِ شیمی‌درمانی نجات دهد، ناجیِ مطلق زندگی‌ام شده بود. مهدی شادمانی، قصه‌گوی بیمارستان بود. داشت برای ما قصه‌ی زندگی را می‌گفت. داستایوفسکیِ بیمارستان بقیةالله تهران، می‌دانست ماندنی نیست اما داشت با ریخته‌های تنش، برای ما قصه‌ای می‌نوشت تا بدانیم زندگی را می‌شود از لای بوی سرکه و بوی سبزیِ‌ مانده و بوی الکل و بوی سیب فاسده شده هم دید. مهدی دردهای سختِ تن را تحمل می‌کرد چون غریزه‌ی حیات در آن آنقدر قوی بود که می‌دانست هزینه‌ی زنده بودن، زندگی کردن است و این بزرگترین غرامتی است که می‌توان از زندگی گرفت. مهدی رنج تن را تحمل می‌کرد تا این‌ها را به ما بفهماند.

من توی بیمارستان پیش مهدی شادمانی ماندم، چون می‌خواستم به آهنگ زندگی که توی اطاق او جاری بود گوش بسپارم. چون بوی سرکه، بوی سبزیِ مانده، بوی الکل، بوی سیب فاسده شده، نمی‌توانست شکوه سمفونیِ زندگی را که مهدی داشت توی بیمارستان رهبری می‌کرد، خدشه‌دار کند. چون از آخرین باری که انسانی را دیدم که برای زندگی -برای خود زندگی بدون هیچ روتوش و فیلتری که آن را زیبا کند- مبارزه می‌کند، دوازده سال گذشته بود. آخرین انسانی که با شمشیرِ زندگی به جنگ مرگ رفته بود، آن پسر اصفهانی بود و بعد از آن، دیگر هیچ‌کسی به اندازه‌ی مهدی شادمانی نتوانسته بود به روی مرگ تیغ بکشد. تیغ آن‌ها کُند بود اما آن‌ها به صورت مرگ با همان تیغ کند، خطی عمیق انداخته بودند. آن‌ها مرگ را با زنده بودن‌شان به مسخره گرفتند. به مرگ گفته بودند حتی وقتی سایه‌اش بر روی سر آن‌ها افتاده باشد، آن‌ها راه زندگی کردن را بلدند. آن‌ها از مرگ واهمه نداشتند. من مطمئنم که این مرگ بود که از آن‌ها واهمه داشت. آن‌ها آنقدر از زندگی پر بودند که مرگ یارای روبرویی با آن‌ها را نداشت.

من این روزها که بیشتر در خانه مانده‌ام، بیشتر دلم برای مهدی تنگ شده است. شما نمی‌دانید سیس‌پلاتین چه بویی در مشام آدمیزاد می‌پراکند. نمی‌دانید نشستن کنار آدمی که سخت‌ترین داروهای شیمی‌درمانی را دارد توی رگش می‌ریزد، چه بوهایی را در ذهن آدمیزاد زنده می‌کند. شما قدر زندگی را نمی‌دانید، مگر یک بار روی تخت بیمارستان خوابیده باشید، مرگ را دیده باشید که کنارتان قدم می‌زند و نفس‌هایتان را می‌شمارد. مگر وقتی که مبارزه‌ی آدمی را ببینید که پایش را، کمرش را، ریه‌اش را، موهایش را، مژه‌هایش را، نفس‌هایش را، گوشت‌های ریخته‌ی تنش را در قماری هول‌انگیز با بوهای سرکه، سبزیِ مانده، الکل و سیبِ فاسدشد تاخت زده باشد اما همچنان سرود زندگی را بسُراید.

این روزهای خانه‌نشینی، یادمان باشد که مهدی شادمانی بیشتر از همه‌ی ما قدر تماشای ابرها و دمیدن رگه‌های تیز آفتاب از زیر ابرها را می‌دانست. قدر باران بهاری را که تند است و زود قطع می‌شود، قدر مرداد را که یکسره توی بیمارستان گذراند، قدر پائیز و زمستان را، قدر برف را، قدر تماشای برج میلاد را. قدر خنده‌ی آوا، دختر زیبایش را. قدر شیطنت‌های آراد، پسرکوچکش را. قدر پشتیبانی‌های بی‌دریغ پانته‌آ، همسرش را. قدر مهربانی‌های مادرش و چشم‌های نگران پدرش را. قدر زندگی را بدانیم. قدر داستانی که مهدی شادمانی با ریخته‌های تنش برای ما نوشت. قدر ریخته‌های تنِ خودمان را توی حبسِ خانه بدانیم. زندگی، همین ریخته‌هاست. همین گریخته‌ها از چنگال مرگ؛ همین آویخته‌ها به دامن زندگی.

آخرین روزهای مهدی شادمانی در بیمارستان بقیة‌الله
آخرین روزهای مهدی شادمانی در بیمارستان بقیة‌الله
این یادداشت در ماهنامه‌ی سه‌نقطه منتشر شده است.
سرطانکرونامهدی شادمانیزندگیمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید