این نوشته به تحلیلی خرد بر یکی از زیباترین ساختههای پاول توماس اندرسون یعنی «عیب ذاتی» یا Inherent Vice محصول سال ۲۰۱۴ میپردازد. لازم به توضیح است که فیلمنامه این فیلم اقتباسی از رمان توماس پینچن با همین نام است. توماس پینچن از نویسندگان آمریکایی است که تقریباً هیچوقت در مجامع رسانهای حاضر نمیشود و رمانهایش به پیچیدگی معروفند. به زعم بسیاری رمان عیب ذاتی او در زمره راحتترین رمانهایش قرار دارد. یا این وجود تعدد کاراکتر و ماجراها در این داستان این داستان را در نوع خود بسیار پیچیده میکند. همه این فاکتورها را به علاوه جوهره آن کنید که تقریباً رسیدن به یک نتیجه واحد برای آن امکانناپذیر است. با این مقدمه به سراغ برداشتی شخصی از این فیلم زیبا میرویم.
در اوایل دهه هفتاد قرن بیستم، یک کارآگاه خصوصی به نام دکتر اسپورتلو تقریباً یک سال بعد از رفتن دوستدخترش در یک غروب دلانگیز در خانهاش در نزدیکی ساحل دراز کشیدهاست که دوستدختر سابقاش به خانهاش میآید و ماجرای توطئهای که بنا است برای یک بساز و بفروش معروف به نام «میکی وولفمن» رخ دهد را فاش میکند و از دکتر میخواهد به او کمک کند. ادامه فیلم مسیری است که یک کارآگاه خصوصی برای یافتن این بنگاهدار و ارتباط او با دوستدخترش و بسیار چیز دیگر طی میکند.
همین مسئله که بیننده پس از چند بار دیدن فیلم هنوز ارتباط برخی مسائل را متوجه نمیشود میتواند بزرگترین گواه بر برداشتی باشد که در ادامه میآید. میتوان خیلی محکم استدلال کرد که فیلم تماماً توهمات (hallucination) یک کارآگاه خصوصی «هیپی» است. در معنای کلمه هیپی (hippie) آمدهاست "آدمی با ظاهر غیر مرسوم و موی بلند که معمولاً نشئت گرفته از مقاصد مخالفتگرایانه با سنتهای حاکم است و مواد مخدر روانگردان مصرف میکند." که این تعریف دقیقی از داک است و به کرّات در طول فیلم به خصوص از طرف «بیگفوت» او به این شکل خطاب میشود.
فیلم انگار روایت مغز فاسدشده توسط مخدر فردی است که اتفاقاً یک سال پیش دوستدخترش هم بدون دلیل خاصی او را ترک کردهاست. این مرد در یک غروب زیبا، وقتی روی کاناپه لم دادهاست دوستدختر سابقاش را میبیند که برای گرفتن کمک به سراغ او میآید و داک هم که هنوز شیفته اوست قول مساعدت میدهد. بسیار خیالانگیز، درخواست کمک معشوق از عاشق و سربازی عاشق در راه برآورده کردن خواسته معشوق. علاوه بر محتوایی که ما را به سوی این فرض که داک در حال توهم دیدن است تصویری است که از این لحظه میبینیم. نور آبی بیرون احتمالا حوالی غروب آفتاب در کنار ساحل روی صورت داک میتابد و در همین حال از بالای سرش نور طلایی آباژور ترکیبی مکمل و خیالانگیز به چهره او میدهند.
به اینها پوستر اصلی فیلم را هم اضافه کنید که در آن ملغمهای از آدمها در مغز داک جای داده شدهاند و برافراشتهتر از همه اینها «شستا فی هپوورث» دوستدختر او است که با هوشمندی برای ایفای نقش آن بازیگری بلندقد مثل کترین واترستون انتخاب شدهاست.
در همان اولین صحنه پس از ورود شستا او در جواب تعجب داک میگوید: «فک میکنی توهم زدی؟ (thinks he's hallucinating)» در ادامه فیلم وقتی تریق خلیل به دیدن داک میآید و او در طول کمتر از ۲۴ ساعت با دو مورد در ارتباط با ویکی وولفمن برخورد میکند عبارت توهم (hallucinating) را در دفترچهاش مینویسد. البته او این را برای این مینویسد که فکر میکند خلیل توهم زدهاست. در ادامه دود سیگاری که میکشد در هوا پخش میشود و صورت خلیل از پس این دود وهمبار دیده میشود.
این فرض که تمام چیزی که ما میبینیم توهم است با فضای فیلم هم مطابقت دارد. صحنههای ابزورد فیلم به خصوص کارهایی که بیگفوت میکند (مثل آن نوع بستنی خوردن) به علاوه علل و معلول فیلم میتوانند دیگر گواه این فرض باشند. یا شخصیت «سورتلیج»، دختر خیالی که به نوعی دانای کل روایت است و ما در صحنههای شخصی داک او را میبینیم ولی بلافاصله با نماهای بعدی متوجه میشویم اون وجود خارجی ندارد.
صحنه دیگر که از دید من اهمیت بالایی دارد صحنه کنار ساحل مهآلود و دیدار داک با «جید» و «کوی» است. علاوه بر مه غلیظی که یادآور دود ماریجوانا است جملاتی که بین داک و کوی رد و بدل میشود و حاوی اولین عبارات درباره نیش طلایی است همه بخشی از همین سناریو توهم هستند. به خصوص آن جا که داک برمیگردد و دیگر کوی آنجا حضور ندارد و سپس داک کوی را در تلویزیون میبیند (یک بار دیگر هم داک یکی از افرادی که میشناسد را در تلویزیون میبیند و آن هم ابتدای فیلم است که بیگفوت در حین تبلیغ املاک وولفمن ناگهان لحنش را تغییر میدهد و داک را خطاب میکند!). همین جا است که یک قصه دیگر به قصههای قبلی اضافه میشود و آن زندگی کوی است. پازل دیگری که به پازلهای حل نشده پیشین اضافه میشود. این را میتوان یک مکانیزم روانی دانست که فرد در توهمش قهرمان بیشمار قصه است. در اینجا و با این انشعاب این حس به بیننده دست میدهد که تعداد داستانهایی که قرار است داک آنها را حل کند به بینهایت میل میکند.
همه اینها در کنار خود پیچیدگی که نیش طلایی در خود دارد (یک کشتی، یک ساختمان دندانپزشکی و ...) بیش از حد ماجرا را پیچیده میکنند به طوریکه با تعداد زیادی از اعمال سر و کار داریم که دقیقا ربط آنها به هم را نمیفهمیم. این مسئله نه یک نقص که در راستای وهم بودن کل ماجرا است. شما در حین خواب هم دقیقاً نمیتوانید روابط علت و معلولی پیدا کنید چنان که در بیداری این کار را میکنید.
همچنین این که داک در هر پروسهای که به آن وارد میشود با موفقیت آن را به پایان میرساند کمی عجیب است. بله طبیعتاً باید هر قصهای که باز میشود با موفقیت بسته شود ولی داک مسئلههایش را الزاماً حل نمیکند، بعضاً خود حل میشوند. شاید بتوان گفت این موضوع مؤید همان نکته پیشین است ولی یک مثال خیلی واضح مرا بر این داشت که آن را در دسته دیگری در نظر بگیرم. این مثال پیشین وقتی است که داک در بیمارستان روانی وولفمن را مییابد. به طرز بسیار اگزجره و مضحکی داک وانمود میکند که واقعاً دکتر است و میخواهد از امکانات بیمارستان روانی دیدن کند و در حین بازدید میزبانان خود را اصطلاحاً میپیچاند و وولفمن را در حالی که ماموران افبیآی نگهبانی او را میکنند مییابد.
فیلم در اینجا ضربآهنگ تندی به خود میگیرد و انگار همانطور که وولفمن میگوید لازم است فرد هیپی از رویای مخدرمسبب خود بلند شود. راستی وولفمن از کجا داک را میشناسد؟
این میشود که هر چه به انتها میرویم چگالی فلاشبکهای داک به دورانی که با شستا داشته بیشتر میشود و انگار کمکم از این خواب طولانی بیرون میآید. خوابی که البته انگار در یکی مانده با آخرین صحنه وقتی بیگفوت سینی ماریجوانا را تا ته سر میکشد هم هنوز تمام نشده ولی آخرین صحنه... چه میتوان گفت؟
در کل در طی این روایت وهمآلود و خیالی به نظر میرسد پینچن خواسته شرایط اجتماعی و سیاسی دهه ۷۰ را به تصویر بکشد. دههای که شاید شروع تغییر خیلی از چیزها بودهاست. آدمهای این رویا هم به همان نسبت از خود اولیهشان فاصله گرفته و تغییر میکنند ولی داک کسی است که همانند قبل مسیرش را ادامه میدهد و این مقاومت در برابر تغییر عمدتاً میتواند ناشی از این باشد که خود او (در واقع ذهنش) سناریونویس تمام این تغییرات است. او تغییر نمیکند و مثل قبل قهرمانانه مسائل غامضی که با آنها روبرو میشود را (بدون اینکه مشخص شود چطور، چون نیازی نیست) حل میکند و در این ذهن آشفته او دوستدختر خود را میبیند که پشیمان نزد او برگشته و داک مشکلش را حل میکند ولی این به این معنا نیست که آن دو دوباره نزد هم برمیگردند. چون این داک است که چنین قصهای نوشته و شاید به تلافی ناراحتی که رفتن شستا بر وجودش گذاشته بدش نمیآید او را تنبیه کند.