گفتن از فیلمی که شناخته شده است سخت است. بنابراین به ذکر تکراریها و زواید نمیپردازم، درست مثل La La Land که در بیان و به تصویر کشیدن اضافات پرهیز میکند.
من پیوند خیلی شفاف و محکمی بین این فیلم و فیلم قبلی کارگردانش، دیمن شزل، یعنی Whiplash احساس میکنم. در هر دو فیلم، مارتین اسکورسیزی وار جای فراز و فرود فیلم مشابه قاعده کلاسیک داستان نویسی نیست. در هر دو انسانها تا نیمه فیلم صعود و پس از آن به درون منجلاب سقوط میکند. صد البته که منجلاب فیلمهای شزل ذرهای شباهت به لجنزارهای انسانی اسکورسیزی ندارد و حتی سقوطهای فیلمهای شزل شاید خود مقدمه صعود بلندتر باشد. هر چه هست چیزی که در تفکر شزل زیبا و بدیع است بینش چرخشی او نسبت به این اوج و فرودهای شخصیتهایش است. در فیلم La La Land این مهم صراحتاً با به کار بردن نام فصلها نمایش داده میشود. اگر چه در فیلم Whiplash این چرخه به این صراحت نیست ولی ترتیب تلاش، ثمر دادن زندگی، سقوط و دوباره تلاش ... عملاً همین ترکیب است. لا لا لند با زمستان شروع میشود، مظهر غم، شکست و ناامیدی. در بهار شروع یک رابطه عاشقانه رقم میخورد. این رابطه در تابستان به حد اعلای خود میرسد. پاییز همانطور که از اسمش (Fall) برمیآید آغاز سقوط است و رابطه در هم میشکند و در زمستان بعدی (دو سال بعد از آغاز رابطه) فیلم ما دوباره شاهد غم هستیم. پس بیراه نیست که بگوییم لا لا لند روایت گردون قصه زندگی تمام آدمها است.
از داستان فیلم که بگذریم، فیلم از منظر هنری از فیلمهای قوی سالهای اخیر است. در مقاله قبلی از انتخابهای وابسته به فرامتن گفتم که در تمام طول فیلم پراکندهاند. در این فیلم شاید به وابسته همین دوار بودن زمینه، به فراخور نقطه زمانی فیلم، کارگردان از طیف وسیعی از انتخابها بهره میبرد. از نماهای اینسرت و کلوزآپ گرفته تا انواع و اقسام نماهای لانگ شات، از ضربآهنگ کند گرفته تا کاتهای سریع و پیدرپی، از حرکت نرم دوربین گرفته تا پنهای شلاقی فیلمبردار. حتی از ترکیب دوربین متحرک کلاسیک و دوربین روی دست تشویشافزا نباید غافل شد. ترکیبی که شاید عجیبتر از هر ترکیب دیگر باشد ولی هم در این فیلم و هم در فیلم Whiplash به درستی از آب درآمدهاست. در این فیلم در دو صحنه حرکت دوربین جای خود را به دوربین روی دست میدهد. اول آنجا که میا پس از یک امید اولیه به سرعت در آدیشن رد میشود و دوم پس از دعوای میا و سباستین حین درآمدن صدای اجاق. همانطور که مشخص است انتخاب دوربین روی دست را میتوان از انتخابهای درست کارگردان در این فیلم دانست و جای خرده گرفتن بر آنها وجود ندارد. به نظر من بینظیرترین این تنوع انتخابها، تفاوت لنز دوربین است.
احتمالا مهمترین دلیل استفاده از لنز واید در نماهای لانگ، زیبایی اعوجاج آن است. به همین دلیل هم استفاده از این لنز به همین نماها محدود میشود و در نماهای نزدیک به ندرت از این لنز استفاده شدهاست.
مسئله خیلی محسوس دیگر عمق میدان به شدت کم است. آنقدر که در بسیاری از صحنهها به وضوح فوکوس روی چشم بازیگر نیست بلکه روی ابروی اوست که این سطحی بودن عمق میدان حاکی از تلاش برای تمرکز بر روی شخصیتها است. به علاوه دوربین از نمایش هرگونه زواید میپرهیزد. مثلاً ما در صحنههای آدیشن بعضاً حتی یک ثانیه چهره مصاحبه کنندهها را نمی بینیم یا در صحنه رستوران میا با گرگ و برادرش خیلی کوتاه تصویری از میز و افراد پشت آن به ما نشان داده میشود. در عوض این میا و تشویش اوست که مهم است در نتیجه دوربین چشم از او برنمیدارد. نکته زیبا در همین صحنه بازی است که نمای زیر با ذهن میا و البته مخاطب میکند. میا (احتمالا در تصوراتش) موسیقی که اولین بار سباستین را حین نواختن آن دیدهبود میشنود و به بلندگوی انتهای رستوران نگاه میکند. جایی که در گوشه قاب، تابلوی خروج قرار دارد. همین تک تصویر با چاشنی موسیقی، کاری را میکند که کارگردانهای معمولی دیگر احتمالاً با چند خط دیالوگ آن را انجام میدهند. ولی اصل فیلم بر ایده حذف زواید استوار است و همین ایده ایجاز بینهایت فیلم را شاعرانهتر میکند.
از فیلمبرداری استادانه فیلم نباید گذشت. اگر چه عموماً انتخابهایی که پیشتر ذکر شد در قلمرو تصمیمات کارگردان است ولی تصمیمات نورپردازی و تکنیکهای فیلم برداری قطعا به حساب مدیر فیلمبرداری گذاشته میشود که الحق در این فیلم به نحو احسن پیاده شدهاند. رفت و برگشتهای سریع فوکوس با وجود دشواری آن نرم از آب درآمده، کنتراست نوری بین محیطهای بسیار تاریک و روشن به چشم نمی آید و از همه مهمتر ترکیب رنگی بینقص فیلم به این موزیکال سر و سامان دادهاست.
فیلم لا لا لند تجربه دلنشین و در عین حال تراژیکی از تقابل آرزوها، احساس و منطق است. به نظر میرسد فیلم تلاشی برای پاسخ نمیکند. یعنی حداقل اگر تکه «اگر اتفاقات جور دیگری رخ میداد» آخر فیلم را در نظر نگیریم. در خصوص همین بخش آخر یک ابهام بزرگ باقی میماند. چرا که انگار در آن فیلم القا میکند مقصر فروپاشی این رابطه سباستین است و حالا هم غم تنهایی را باید بر دوش بکشد ولی در مسیر فیلم سباستین و میا هر دو در پی رویای خود -یکی تصاحب یک کافه جاز و دیگری تبدیل شدن به یک هنرپیشه هالیوود- رابطه خود را فدا میکنند و این تصمیم مشترکاً گرفته میشود. در کل همین آخرین بخش فیلم به شدت توی ذوق میزند و به نظر من چشم پوشیدن از آن میتوانست چند سطح پایانبندی فیلم را عمیقتر و تاثیرگذارتر کند. چون به نظر میرسد این بخش از فیلم قرار بوده حکم مرثیهای برای رابطه شیرین گذشته باشد ولی شروع سیر «اگر اتفاقات جور دیگری رخ میداد» کاملاً مخاطب را از حس اولیهای که پس از روبرو شدن دوباره میا و سباستین به دست میآورد دور میکند و احساسات مخاطب که آماده جریحهدار شدن است در پایان عمق پیدا نمیکند.