سینماگری میگفت آرونوفسکی فیلسوف زنده سینما است. آرونوفسکی کارگردان عجیبی است. از معدود کارگردانان هالیوود است که باعث میشود آدم بالکل از هالیوود قطع امید نکند. از فیلمهایش Mother!، Black Swan، The Fountain، Requiem for a Dream و Pi را دیدهام. نظری درباره فیلم نوح ندارم ولی در مواردی که دیدم نشان داده آدمی نیست که روی موج ترندها سوار شود برای دیده شدن. عبایی هم از پایان ناخوش فیلمش ندارد. نمیدانم در سالهای آتی تا چه حد میتواند در برابر فشار تهیه کنندگان آمریکایی مقاومت کند ولی تا همینجا هم باید به او دست مریزاد گفت.
فیلم The Fountain مثل یک کلاف در هم تنیده از نخهای رنگ و وارنگ است. درست به مغلقی زندگی. محور فیلم مرگ است ولی به جرئت میتوانم بگویم ایده اولیه فیلم در باب چیستی زندگی بودهاست.
اگر چه در فیلم انتخابهای لجوجانه هنری از سوی کارگردان دیده میشود (مثل نمای over hat که به کرات و به دلیل نامشخصی در حالیکه با سایر نماها همخوانی ندارد دیده میشود)، بعضی از دیالوگها بچگانه هستند و بازی افراطی هیو جکمن در صحنههایی توی ذوق میزند، ولی همچنان فیلم به دلیل سوار بودن بر روی یک شالوده منسجم استوار ماندهاست. مضاف بر آن نباید از تصمیمات جسورانه آرونوفسکی چشم پوشید. احتمالاً کمتر کسی آنقدر به فرامتن وفادار میماند تا در تیپیکالترین انتخابها به جای راه مرسوم، راه مدنظر خودش را انتخاب کند و خطر اشتباهش را بپذیرد. اگر به نماهای اینسرت و کلوزآپ فیلم که بیشتر فیلم را دربرگرفتهاند دقت کنید احتمالاً شما هم متوجه این خصیصه میشوید. از الگوهای دکوپاژی فیلم (نظیر کرال سیال دوربین به سمت ریچل وایز در سرتاسر فیلم) و المانهای متقارن فیلم برای به تصویر کشیدن کمال نیز نباید غافل شد. این انتخابها بیش از هر چیزی مرا به این دلیل به وجد میآورند که بعد از دیدن شماری از فیلمهای او به این واقف شدم که این انتخابها برای آرونوفسکی نه یک قاعده از پیش تعیین شده که کاملاً در خدمت کانتکست است. به طور مثال قاب به قاب این فیلم را با Black Swan مقایسه کنید.
موسیقی درخشان فیلم از دیگر نکات شایان ذکر است. برخلاف فیلم Requiem for a Dream که با تمام احترام به آن و تمام زیباییهایش، فیلمساز از موسیقی درستی برای فیلمش استفاده نکرده (این اثر شاهکار است، تنها مطلب من این است که آن موسیقی برای آن فیلم انتخاب نادرستی بودهاست و شاید امروز خود آرونوفسکی نیز این مطلب را تایید کند) من معتقدم فیلم The Fountain به قدری سر پا است که موسیقی درخشان فیلم نه تنها از آن بیرون نزده که کاملاً در خدمت داستان است.
پیشتر گفتم فیلم به سان یک کلاف در هم تنیده از نخهای مجزای رنگ و وارنگ است. فیلم هر چه به پایان نزدیکتر میشود رشته داستان (همین کلاف) از دست مخاطب خارج نمیشود، بلکه از هم میگسلد و در نهایت مخاطب با بیشمار نخ رنگی از هم جدا روبرو است گویی هر نخ یک تفسیر از این شعر بزرگ است.
اگر چه تفسیر واحد این اثر بزرگ جفا در حق آن است ولی بیاندازه دلم میخواهد کمی از برداشتهای خرد خودم را جایی ثبت کنم. شاید با مشاهده بعدی و یادآوری دریافتهای قبلی گامی برای درکِ درکناشدهها بردارم.
«و اینگونه پروردگار آدم و حوا را از بهشت تبعید کرد و یک شمشیر آتشین را بر حفاظت از درخت زندگی گماشت.»
داستان فیلم در باب مفهوم زندگی، مرگ و جاودانگی است. در خط اصلی داستان شخصیت محوری دکتری به نام تامِس (با بازی هیو جکمن) است که تلاش میکند راهی برای درمان همسرش که تومور مغزی دارد بیابد. تامس مرگ را پایان زندگی میداند و با آن به مانند یک بیماری برخورد میکند. بیماری که همچون هر بیماری دیگری یک درمان دارد. فیلم در طی داستان اصلی خود به مدد دو داستان فرعی دیگر -که در آنها نیز شخصیت اصلی هر دو نماد همین تامس هستند و در تلاشند تا معشوق خود (در داستان اصلی و داستان باستانی ریچل وایز و در قصه شیبالبا درخت) را زنده نگهدارند و به او جاودانگی را هدیه دهند- در مسیری حرکت میکند که در نهایت تامس به کمال میرسد و حقیقت زندگی را درمییابد. که مرگ راهی به سوی شگفتی است و نه پایان زندگی و در نهایت تامس که در حسرت زندگی ابدی در کنار معشوق خود است دروازه این زندگی ابدی را مرگ مییابد.
در طول فیلم با شمار زیادی از روایات باستانی و ادراکات عرفانی روبرو میشویم و این به انشعاب درخت تفسیر داستان میافزاید. همانطور که در واقع حقیقت هستی و مرگ همچنان بر زندگان پوشیده است و هر کس تفسیر خود را از آنها دارد.
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
مهمترین این روایات به نظر من روایت جد کبیر است که خود را فدا کرده تا درخت زندگی که مظهر جاودانگی است از شکمش بروید و به آسمان سر بر دارد. از آن چه بر میآید هر ۳ داستان به لحاظ سیر زمان با هم به طور موازی در حال طی شدن هستند. این میشود که پس از مرگ ایزی همسر دکتر و پیرو آن مرگ درخت در قصه شیبالبا، شخصیتهای اصلی یک ترنزیشن به سوی حالتی متفاوت از حالت ابتدایی خود دارند و انگار در حال رسیدن به کمال و دریافت حقیقت هستند. کما اینکه شخصیتهای اصلی در داستانهای فرعی به مرگ میرسند (و طبق نقل قولی که ناطق بر سر مزار ایزی دارد، انسانها با رسیدن به کمال درمیگذرند). اگر چه تامس خود نمیمیرد ولی ظاهراً به آنچه پیشتر به تمسخرش میپرداخت یقین کرده و حالا دانهای در مزار همسرش دفن میکند تا مطابق آنچه راهنمای مایایی به ایزی گفتهبود دانه درخت شود، ایزی بخشی از درخت شود و با خورده شدن میوه درخت توسط پرنده، ایزی به بالا پرواز کند.
به نظر من کلید داستان در دو صحنه است. صحنه اول جایی است که تامس در دفترش نشستهاست و ایزی از او درخواست میکند با او به برفپردازی بیاید چون اولین برف زمستان بر زمین نشستهاست. در صحنه پیش از این صحنه شخصیت شیبالبایی تامی زیر لب میگوید «من به تو اعتماد میکنم. به من نشان بده!» ولی در طول داستان تا نقطه بعدی که تامی پس از مرگ ایزی (احتمالا در خیال) با درخواست او برای برفبازی مواجه میشود تامی ابدا به حرفهای ایزی اعتقادی پیدا نمیکند. در نقطه دوم او پس از راندن ایزی به جبران برمیخیزد و این بار در برابر وسوسه یافتن زندگی مادی ابدی به دنبال ایزی میرود. گویی ایزی در اینجا حقیقت است و این بار واقعا تامی به او اعتماد کرده و حقیقت را پذیرفتهاست.
شاید بتوان به صحنه پایانی شخصیت شوالیه اسپانیایی به چشم کل مسیری نگاه کرد که تامس در طول فیلم پیمودهاست. شوالیه به طمع نوشیدن از شیره حیات درخت زندگی از نگهبان درخت زندگی (با شمشیر آتشین) عبور میکند تا جاودانه شود و تا ابد در کنار ملکه اسپانیا زندگی کند. این حرص همان حرص تامس برای یافتن روشی برای درمان سرطان و مهمتر از آن مرگ است. وقتی شوالیه به شیره درخت دست مییابد و از آن مینوشد از درونش گیاه میروید و در کشمکشی کوتاه شوالیه جزیی از درخت زندگی میشود. این شاید یادآور آن است که جاودانگی به ماندگاری فیزیکی نیست. اما فکر میکنم مهمترین سوالی که بیپاسخ میماند این است که پس جاودانگی در پس چه چیزی نهفته است؟