ویرگول
ورودثبت نام
حسین نیرینی
حسین نیرینی
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

از آشنایی تا روزهای کرونایی با هشتمین فرزند خانواده S

سال 96 بود که در گیر و دار روزهای کنکور، دستی دستی دلم را به دلش گره زدم. تازه اردوی عید تموم شده بود و باید کم‌کم آماده می‌شدیم که کنکور سراسری را بدهیم. همه درگیر این بودند که چه رشته و چه دانشگاهی قبول می‌شوند و آینده‌ی خود را تصور می‌کردند، اما من غرق در او بودم، روزها با انگیزه رسیدن بهش مشغول درس خواندن بودم و شب‌ها در رویاهایم، با او در شانزلیزه قدم می‌زدم.

بوی خوش آشنایی

مدتی گذشت و تصمیم گرفتم دلم را به دریا بزنم و به او بگویم که چقدر مهرش به دلم نشسته و چطور من را شیفته خودش کرده است. آخر میدانی، شب‌ها موقع برگشتن به خانه، عکس او در جای، جای وسایل نقلیه عمومی مخصوصا مترو، خودنمایی می‌کرد و من هرشب به امید اینکه او را دوباره ببینم با مترو برمی‌گشتم. خردادماه بود که تصمیم گرفتم همه‌چیز را بیرون بریزم، بعد از کلی کلنجار با خودم جلو رفتم و با صورتی سرخ گفتم: «سلام، ببخشید من از شما خیلی خوشم می‌آید و دوست دارم باقی عمرم را با شما سپری کنم.» به خودم گفتم الان است که یک سیلی محکم بخوری و جواب نه قاطعانه‌ای بگیری، اما در کمال ناباوری یک جمله به من گفت: «با من از کران گذر». در آن لحظه درست متوجه منظورش نشدم اما همین که جوابم را داده بود، برایم خیلی اهمیت داشت.

بعد از این اتفاق تصمیم گرفتم قضیه را با خانواده مطرح کنم و با جدیت بیشتری درسم را ادامه دهم که حرفی برای گفتن داشته باشم. در ابتدا خانواده از مطرح کردن این قضیه خیلی استقبال نکردند و از من خواستند که سریع فکرش را از سرم بیرون کنم و حواسم را جمع درسم کنم، اما مگر به این راحتی‌ها بیخیال می‌شدم؟ به هرنحوی که بود خانواده را راضی کردم که اگر رتبه زیر 2000 کنکور سراسری شدم، برایم آستینی بالا بزنند و من را به آرزوی دیرینه‌ام برسانند. البته قبلا هم با این خانواده وصلت کرده بودیم و همین باعث شد تا عملیات راضی‌سازی خانواده، ساده‌تر از حد تصور شود.

نامزدم را بدهید تا بروم

یک روز ساعت 10 صبح تلفن منزل زنگ خورد و یکی از دوستانم با هیجان زیادی خبری که منتظرش بودم را داد، او گفت: «رتبه‌های کنکور را اعلام کردند و تو یکی از 2000 نفر اولی»، ادامه مکالمه را اصلا متوجه نشدم که چگونه گذشت، در آن لحظه به تنها چیزی که فکر می‌کردم گذر کردن از کران با دلبر و نوشیدن یک چای دبش دونفره در کهکشان‌ها بود.

دقیقا فردای همان روز بود که اقدام کردم، صبح زود بلند شدم، سوار اتوبوس شدم و ایستگاه پل حافظ پیاده شدم تا برسم خدمت حضرت دلبر، از پشت ویترین مغازه که نگاهش کردم، مطمئن شدم که او، همان کسی است که سال‌های سال دنبالش می‌گشتم. با خودم گفتم اول رضایت خودش را بگیرم، بعد که مطمئن شدم او هم مرا دوست دارد، با گل و شیرینی بروم، آخر من از اول هم دنبال دوستی‌های ساده نبودم و قصدم ازدواج بود، آن روز جذاب‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. وارد فروشگاه شدم و نگاهم را به نگاهش گره‌ای عمیق زدم، طفلکی از خجالت زبانش بند آمده بود و هیچ حرفی نمی‌زد. نمی‌دانستم که چگونه باید سر صحبت را باز کنم که یک‌دفعه لامپی بالای سرم روشن شد، به فیلم‌های عاشقانه فکر کردم و به ذهنم رسید شبیه آن‌ها عمل کنم، گفتم: «به به، عجب هوای دلچسبی است، جان می‌دهد برای قدم زدن‌های دو نفره» بازهم سکوت کرد، البته این بار از سکوتش حرف‌های زیادی مشخص بود. در حقیقت او می‌خواست بگوید: «آخر پسر خشک مغز، کدام آدم عاقلی داخل فروشگاه از آب و هوا سخن می‌گوید؟»

همین که سکوت کرد و طعنه‌ای به من نزد، فهمیدم که او هم به من علاقمند است و مرا دوست دارد، پس تصمیم گرفتم بروم و با گل و شیرینی و کت و شلوار برگردم.

پدر و مادر او هردو در بستر فروشگاه‌ها در حال جمع‌آوری بودند و جای خود را به جوانان داده بودند، به همین خاطر شرایط خوبی نداشتند. به همین خاطر با دست پر برگشتم و از پدر معنوی‌اش، او را خواستگاری کردم.

عکس کمتر دیده شده از پدر و مادر دلبر
عکس کمتر دیده شده از پدر و مادر دلبر

پدر معنوی یا به اصلاح ناپدری‌اش هم نامردی نکرد و در ازای خواسته من 2 میلیون و خورده‌ای مهریه طلب کرد ولی به من وعده داد که سال‌های سال بتوانم با او زندگی خوب و خوشی داشته باشم. از ناپدری‌اش خواستم که مهریه کمتری طلب کند تا بتوانم بدن ظریف دلبر را طلا بگیرم و برایش محافظی انتخاب کنم تا امنیتش را فراهم کند.

با اینکه درخواستم منطقی به نظر نمی‌رسید، اما چون نمی‌توانست بگوید: «زحمتش را کشیدم و بزرگش کردم، از جوب که نیاوردمش» حرفم را قبول کرد. لحظه رسیدن من به یار، وصف نشدنی بود، بدنش بوی تازگی می‌داد و با لمس آن می‌توانستم زندگی را معنا کنم. در پوست خود نمی‌گنجیدم. به سرعت به خانه برگشتم و دلبرم را به اهالی خانه نشان دادم. از ویژگی‌ها و هنرهایش گفتم، آخر می‌دانی دلبرم از هر انگشتش یک هنر می‌ریزد.

بی‌مهری‌های بعد از ازدواج

بعد از ازدواج، آنطور که باید از یارم محافظت نکردم، او رفته رفته شکسته‌تر از قبل می‌شد، بدن طلایی‌اش خط و خش برداشته بود و دیگر آن شادابی روزهای اول را نداشت.

یکبار که در مسیری در حال قدم زدن بودیم، ناگهان دستش را از دستم جدا کرد و با شدت زیادی به زمین برخورد کرد و پشت سرش ترک عمیقی برداشت، اما من بازهم به او بی‌توجهی کردم. در طی این سال‌ها خانواده او بچه‌های خوشگل‌تر و هنرمندتری را به جامعه تحویل دادند، اما من همیشه به یارم وفادارم بودم. شاید به همین خاطر بوده که طی این سال‌ها در برابر این زخم‌ها دوام آورده است.

شروع مجدد عاشقی با کرونا

در زمانی که کرونا شروع شد، من مجبور شدم که بیشتر وقت خود را در کنار یارم بگذرانم، همین موضوع باعث شد که متوجه بشوم در این مدت، چقدر از هم فاصله گرفتیم و دور شدیم. کرونا موقعیت خوبی را ایجاد کرد تا من به یار قدیمی خودم بیشتر نزدیک بشم، تصمیم گرفتم که درست مثل قدیم، به او عشق بورزم و دوباره او را نو نوار کنم.


برایش محافظی قدرتمند انتخاب کردم، هر روز با الکل و دستمال شست و شویش می‌دادم و مراقب بودم که تنها نماند. در شرایط قرنطینه تصمیم گرفتم که بار دیگر از او خواستگاری کنم تا به نوعی دلش را به دست بیاورم، حجم زیادی که داخلش بود را خالی کردم، از برنامه‌های آنتی ویروس استفاده کردم تا مریض نشود، چشم جلو و عقبش را مثل آینه هر روز دستمال می‌کشیدم و دائم با او بازی می‌کردم تا مبادا حوصله‌اش سر برود. کرونا باعث شد تا منو حضرت دلبر بیشتر از پیش به هم نزدیک شویم.

در اواسط دوره کرونا بود که تصمیم گرفتم کاری انتخاب کنم که از کنار دلبر تکان نخورم و دلش قرص باشد که من پیش او هستم. مسئولیت یک صفحه اینستاگرامی را به عهده گرفتم و با دلبرجان روی آن کار کردیم، همین باعث شد که علاقه‌ی بین ما بیش از پیش شود و رابطه ما بسیار گرم شده بود.

اما امان از آن روز و اتفاقات کذایی‌اش، درست در نیمه‌های شب بود که با دلبرجان تصمیم گرفتیم برویم یک دوری بزنیم، تا خواستیم سوار ماشین شویم، او با صورت به زمین خورد. در ابتدا نفهمیدم که چه خاکی بر سرم شده و با پوزخند به خودم گفتم: اینهمه سال بیخود به دنبال محافظ برای دلبر بودم، خودش از همه قدرتمندتر است. اما بعد از اینکه به منزل برگشتیم، دیدم سرش بدجوری شکسته و روی صورتش پر از آثار زخم شده، همان‌جا بود که دو دستی بر فرق سر خودم زدم و با حالتی گریان به خدا گفتم چرا من؟

از آن روز به بعد دیگر دلبر، آن دلبر سابق نشده، با اینکه هنوز هم در تمامی دقایق زندگی من حضور مثبتی دارد، اما ترک‌ها و آثار زخم صورتش روز به روز دارد بیشتر می‌شود، با این وضعیت گرانی دلار و کرونا هم راهی برای درمان او ندارم. دکترها گفته‌اند که حداقل 3 میلیون باید هزینه کنم تا بتوانند یک صورت چینی جایگزین کنند.

شنیدم که جایزه این مسابقه یکی از اعضای جدید همین خانواده است، از همین تریبون اعلام میکنم که اگر هم برنده عضو جدید این خانواده شوم، قطعا او را شوهر می‌دهم و با پولی که از آقا یا خانم داماد می‌گیرم، دلبرم را درمان می‌کنم.

به امید سلامتی همه بیماران و شفای تمامی مریض‌ها، مخصوصا بیماران کرونایی.

نامه‌ای از طرف حسین به دلبر دلبرها، گلکسی S8

روایتگر باشروایتگرباشسامسونگ گلکسی اس 8samsunggalaxys8عاشقانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید