این متن حاوی مطالب خشونتآمیزی است که ممکن است برای همه مناسب نباشد.
قیچی
تریسا به سرعت به طرف دختر مجروحش رفت و دستش را در سوراخ گلولهای که در سینهی سوزان ایجاد شده بود فرو کرد. او توانست گلوله را که در پشت سوزان و درست زیر کتفش بود حس کند.
«من واقعا متاسفم»
سوزان که شگفتزده شده بود پاسخ داد: «میبخشمت، میدونی که دوستت دارم»
سوزان نر به مدت یک ماه در وان حمام رها شده بود. با اینکه گلوله همچنان در پشت او بود اما جای گلوله خوب شد و او به شکل معجزهآسایی نجات یافت. هر چند که این وقایع تغییری در رفتار تریسا ایجاد نکرد، او همچنان معتقد بود که شیاطین سوزان را تسخیر کردهاند. او خانوادهش را به آپارتمانی در ساکرامنتوی شمالی منتقل کرد، جایی که در آن عذاب سوزان ادامه پیدا کرد. تریسا، سوزان را از اوایل نوجوانیش مجبور به تنفروشی کرده بود تا بتواند مخارج خانه را بپردازد. هر چند که به محض بازگشت به خانه، تریسا تمام پولی را که سوزان درآورده بود از او میگرفت. این اتفاق البته این امکان را برای سوزان فراهم میکرد تا بتواند خانه را ترک کند، برای همین هم چندان از این کار ناراضی نبود.
هر چند که وضع برادرانش متفاوت بود، آنها آزادی بیشتری از دخترها داشتند زیرا میتوانستند کار پارهوقت داشته باشند یا حتی ماریجوانا بکشند. با این وجود، آنها نیز باید تمام پولی را که به دست میآوردند به مادرشان میدادند. وقتی سوزان خانه بود، او را با دستبند به میز ناهارخوری میبستند. سوزان شب را همانجا بر روی یک پتو میخوابید.
نامیرا
سوزان اشتهای چندانی برای غذا خوردن نداشت برای همین وزنش به شدت کاهش پیدا کرده بود. تریسا وقتی از کنار او عبور میکرد با لگد او را میزد. حتی در جولای ۱۹۸۴، او یک قیچی را به سمت سوزان پرت کرد و قیچی مانند دارت در پشت او فرو رفت. هر چند که سوزان در آن لحظه چنان از نظر احساسی فرو پاشیده بود که هیچ واکنشی نشان نداد. با اینکه تریسا میگفت سوزان او را تحریک میکند اما این اتفاق حس ترحم تریسا را برانگیخت. سوزان نیز متوجه این اتفاق شد. چند ساعت بعد، مادر و دختر بر روی مبل نشسته بودند. تریسا الکل نوشیده و ماریجوانا کشیده بود. او در بهترین حال ممکن بعد از هفتهها قرار داشت. سوزان تمام جراتش را جمع کرد و از مادرش درخواست یک بلیط یک طرفه به آلاسکا را کرد تا در آنجا زندگی جدیدی آغاز کند. همچنین قول داد که تریسا نه دیگر او را خواهد دید و نه دیگر چیزی از او خواهد شنید. سوزان با نگرانی به تریسا نگاه میکرد که در حال فکر کردن به این پیشنهاد است. «باشه»، سوزان پاسخی را شنید که بیصبرانه منتظر آن بود. او اجازه میداد که سوزان به آلاسکا برود، البته به یک شرط.
تریسا مشتی از داروهای ضدروانپریشی (Antipsychotic) را که از کار قبلیش نگاه داشته بود به سوزان داد. سوزان نیز با ویسکی همهی آنها را بلعید. سوزان دمر بر روی پتو دراز کشید و بعد از چند دقیقه از حال رفت. پس از اینکه تریسا مطمئن شد سوزان بیهوش است، عمل جراحی را آغاز کرد. تریسا تنها در صورتی به دخترش اجازهی ترک خانه را میداد که گلولهای که در پشتش بود از بدنش خارج شود. در این صورت، اگر روزی سوزان تصمیم میگرفت در مورد اتفاقاتی که برای او افتاده صحبت کند هیچ مدرکی نمیداشت. برادر کوچکتر سوزان، رابرت، که در آن موقع ۱۵ سال داشت، طبق دستورالعملهای تریسا عمل را انجام میداد. او پشت سوزان، درست زیر کتفش را شکافت و گلوله را پیدا کرد. سپس انگشتش را در زخمی که ایجاد شده بود فرو کرد و متعجب از اینکه سوزان خون زیادی از دست نداده است، گلوله را بیرون کشید. «برای اینه که یه شیطان بدنش رو تسخیر کرده و باعثشده اون نامیرا بشه».
تریسا یک روز بعد بیدار شد، هر چند که از همان ابتدا مشخص بود چیزی درست نیست. او یا زمزمه میکرد یا از درد فریاد میکشید. تریسا آنتیبیوتیک و مسکن به خورد او میداد اما تب به سرعت تمام بدن او را فرا گرفت. او هذیان میگفت و در مورد زندگیش که مانند فیلم از جلوی چشمانش میگذرد صحبت میکرد. وقتی که چشمانش از یرقان زرد شد و پوست پشتش سیاه شد، تریسا مدعی شد که این شیطان است که خودش را آشکار کرده است، در نتیجه سوزان را به بیمارستان نبرد. وقتی که سوزان نمیتوانست به دستشویی برود، پوشک بچه تن او میکرد. هر بار که سوزان آرام میشد، خواهرش تری او را تکان میداد تا مطمئن شود که سوزان هنوز زنده است. سوزان نیز هر بار کلمات نامفهومی را میگفت.
«باید از شر سوزان خلاص بشیم، اون به زودی رو دستمون میمیره، ما مجبوریم اونو بکشیم»
در ۱۶ جولای ۱۹۸۴، تریسا تمام عکسهایی را که از سوزان داشت در حیاط پشتی سوزاند. سپس در نیمهشب با دو پسرش ویلیام و رابرت به جاده زد، تریسا آنها را به زور با خودش آورده بود. بین این دو، که در صندلی عقب نشسته بودند، سوزان ناهشیار هم بود که دست و پایش نیز بسته شده بود. در صندوق عقب ماشین نیز وسایل سوزان قرار داشت که شامل لباسها، جواهرات و کتابهایش میشد. تریسا پوشکهایی را که او میپوشید نیز فراموش نکرده بود، آنها هم جایی بین وسایلش جا خوش کرده بودند. وقتی که به منطقهی دورافتادهی اسکوا کریک رسیدند، تریسا ماشین را متوقف کرد و ویلیام و رابرت را مجبور کرد که سوزان را با خود ببرند. آن دو به شدت ترسیده بودند اما جرات نافرمانی از گفتههای مادرشان را هم نداشتند. سوزان را به همراه وسایلش بر روی یک پتو خواباندند. ویلیام ۱۶ ساله زیپ ژاکت کلاهدار خواهرش را بست تا سرما نخورد. تریسا سپس به رابرت دستور داد تا بنزین را از صندوق عقب ماشین بیاورد، آن را روی سوزان بریزد و او را بسوزاند.
آن سه در سکوت به خانه باز میگشتند که یک پرنده به شیشهی ماشین خورد. تریسا از ترس جیغی زند، سپس به ویلیام و رابرت گفت: «اون پرنده یه قربانی بود، خدا فکر میکنه که ما کار خوبی کردیم.»
«نوری بالای سر من است»
پس از رسیدن به خانه، تریسا به شیلا، بزرگترین دخترش، دستور داد که زمین را تمیز کند، بخصوص جاهایی که سوزان روزهای آخر را سپری کرده بود.
مثل خواهر کوچکترش، زندگی شیلا هم همیشه به شدت تحت کنترل مادر بود. او نیز همواره در خانه بوده و با تنفروشی جیبهای مادرش را پر میکرد. حال که سوزانی در کار نبود، شیلا میترسید که نفر بعدی او باشد. در زمستان ۱۹۸۴، شیلای ۱۹ ساله دوچرخهسواری میکرد تا برای مادرش یک پاکت سیگار بخرد که ماشینی به او زد. بعد از این اتفاق، وقتی که بعضی از آسیبهای شیلا بهبود یافته بودند، او متوجه تغییر قابلتوجهی در رفتار اعضای خانوادهش شد. تریسا به بچهها گفته بود که شیلا مرده و یک شیطان بدن او را تسخیر کرده است. وقتی که تریسا متوجه شد که بیماری جنسیش را برای نشستن بر روی یک توالت از شیلا گرفته است، او را به میز ناهارخوری با دستبند بست تا تنبیه بشود. همه چیز دوباره در حال تکرار شدن بود، هر چند این بار شیلا بود که به زور غذا به خوردش داده میشد. یک بار شیلا به مادرش گفت که افسرده است، مادرش هم اسلحه را به او داد:
«اگه خیلی افسردهای، پس خودت رو بکش»
با دستانی لرزان، شیلا اسلحه را گرفت و بر روی شقیقهش گذاشت. او ماشه را کشید، اما صدای «کلیک» تفنگ بلند شد، اسلحه تیر نداشت.
در یک روز گرم در ژوئن ۱۹۸۵، سوزان به زور میخواست به شیلا غذا دهد، هر چند که او در واکنش با لگد به پای تریسا کوبید. تریسای عصبانی فریاد زد که ساق پایش شکسته است و سپس ساکت شد. همان شب، او به ویلیام و رابرت دستور داد که شیلا را ببندند و او را در کمد زندانی کنند. شیلا با تمام توان تلاش کرد اما نتوانست به قدرت برادرانش برتری یابد. وقتی که در کمد ۱ در ۲ متر زندانی میشد، شیلا التماس کرد تا او را از آنجا خارج کنند. تریسا اما در کمد را با حوله پوشاند تا گریههای دخترش به گوش کسی نرسد، همچنین صدای تلویزیون را زیاد کرد. همسایهها هیچ صدایی نشنیدند.
در اتفاقی بسیار نادر، چند روز بعد تریسا برای خرید از خانه خارج شد. دیگر بچهها هم سر کار بودند و همین باعث شد تا تری ۱۴ ساله با خواهرش در خانه تنها شود. تری تلاش کرد به خواهرش کمک کند، او در کمد را باز کرد که باعث شد شیلا از پشت در کنارش روی زمین بیفتد. شیلا که دستانش بسته بود و غیر از لباس زیر و جوراب چیز دیگری در تن نداشت، در حالی که غرق در عرق بود به تری گفت که چیزی برای نوشیدن میخواهد. با اینکه مادرشان دادن خوراکی و نوشیدنی به شیلا را ممنوع کرده بود، تری برای شیلا آبجو آورد و آن را روی لبهایش گذاشت. ناگهان صدای بسته شدن در بلند شد. مادر برگشته بود. تری بر خلاف التماسهای خواهرش، او را به داخل کمد بازگرداند و در را بست. با اینکه عذاب وجدان این کار همیشه با تری باقی ماند، اما یا باید شیلا را در کمد میگذاشت یا خودش هم با شیلا به داخل کمد میرفت.
بعدتر، تری صدای شیلا را که هذیان میگفت شنید «نوری بالای سر من است، فکر میکنم یک راهرو باشد، میخواهم به سمت آن بروم.» سپس صدای چند برخورد به گوشش رسید و بعد همه چیز ساکت شد.
تریسا برای سه روز دیگر هم به بدن شیلا در کمد بیتوجهی کرد. هر چند که وقتی بوی تعفن بدن در حال فساد شیلا خانه را پر کرد، ترسیا تصمیم گرفت کاری بکند. در ۲۴ ژوئن ۱۹۸۵، او دستانش را با چسب پوشاند و سعی کرد هر مویی را که بر روی چند روبالشی صورتی میبیند بردارد. سپس آنها را درون یک جعبهی مقوایی گذاشت. بعد به ویلیام و رابرت دستور که بدن شیلا درون آن بگذارند. جعبه مقوایی را هم در صندوق عقب ماشین مادر گذاشتند. برای بار دوم در زندگیشان، وظیفهی ویلیام و رابرت این بود که به مادر کمک کنند از شر جنازهی خواهرشان رهایی پیدا کند. تری هم برای تمیز کردن هر ردی که از شیلا مانده بود در خانه ماند. در حین تمیز کردن کمد، او با خودش فکر میکرد که حال آخرین دختر خانه است، پس آیا بعدی او خواهد بود؟
آن شب تریسا، ویلیام و رابرت را تماشا میکرد که یک قبر برای شیلا بیرون از شهر تراکی میکندند. ناگهان گشت پلیس کنار آنها ایستاد. ویلیام مطمئن بود که آنها دستگیر میشود و خوشحال بود که کابوسشان بالاخره تمام خواهد شد. هر چند که هیچکدام از افسرها متوجه نشد که چه اتفاقی در حال رخ دادن است، تریسا خوششانس هم بود. حتی وقتی که جنازهی شیلا پیدا شد هم پلیس، به اشتباه، قاتل او را بنجامین بویل، قاتل گیل اسمیت، دانست. در این هنگام سوزان و شیلا با نام جین دو شناخته میشدند.
دور از ذهن
درست بعد از سهی صبح ۲۹ سپتامبر ۱۹۸۶، تری نر ۱۶ ساله، سه بطری مادهی آتشزا را در آپارتمان خانوادهش در ساکرامنتوی شمالی خالی کرد. بعد از اینکه راه فرارش را دوباره چک کرد، کبریتی روشن نمود. با دستانی لرزان، کبریت را به زمین نزدیک کرد. آتش خیلی سریعتر از چیزی که او انتظارش را داشت پخش شد. شعله از دیوارها نیز بالا میرفت که او از پنجره به بیرون پرید. در حالی که فرار میکرد، چند ماشین آتشنشانی از کنارش رد شدند. او به اتاق یک هتل رفت، جایی که مادرش انتظار او را میکشید.
آتش هم ایدهی تریسا بود. او برای یک لکه که در کمد بود و از بین نمیرفت دچار بدگمانی (Paranoia) شده بود زیرا احتمال میداد که لکه او را به قتل شیلا مرتبط کند. او به تری قول داد بود که اگر خانه را به آتش بکشد اجازه خواهد داشت خانه را ترک کند. تری هم این پیشنهاد را پذیرفت.
دیگر پسرها نیز پیش از اینها او را ترک کرده بودند، برای همین هم او به شهر سالتلیک (Salt Lake) در یوتا مهاجرت کرد تا زندگیش را از نو بسازد. او یک مورمن (Mormons) شد و با آرایش و لباسهای گران قیمت ظاهر خوبی از خودش به جامعه ارائه داد. او حتی موی سیاه بلندش را هم کوتاه کرد و یک کلاهگیس طلایی به سر گذاشت.
بچههای دیگر تریسا، یعنی رابرت، ویلیام، هاوارد و تری، همیشه به خاطر سوءاستفادههایی که در خانه از آنها شده بود در عذاب بودند. اولین کسی که خانه را ترک کرد هاوارد، بزرگترین پسر، بود. او زمانی این کار را انجام داد که هیچکدام از قتلها اتفاق نیفتاده بود. یک روز او مقالهای در روزنامه در مورد «جین دو»یی خواند که در اسکوا کریک زنده زنده سوزانده شده است. او که مطمئن بود جنازه متعلق به سوزان است از مادرش در مورد سوزان پرسید، هر چند که تریسا پاسخ داد که سوزان از خانه فرار کرده است. او همچنین ادعا کرد که شیلا نیز گریخته است. با اینکه هاوارد حرفهای مادر را باور نکرد اما ترس از اینکه شاید این اتفاق برای خودش هم رخ بدهد باعث شد او بیشتر در مورد این ادعاها کنجکاوی نکند. در طی سالها، هاوارد هم در کارش به مشکل میخورد، هم اعتیاد داشت، هم چندین بار از قانون گریخته بود و هم ازدواجش به طلاق ختم شده بود.
ویلیام ۱۷ ساله بود که خانه را ترک کرد، زمانی بین قتل سوزان و شیلا. هر چند که برای از بین بردن بدن شیلا دوباره به خانه فراخوانده شده بود. او هم چون از مادر میترسید تن به این کار داد. کابوسهای بیپایان ویلیام را قرص و الکل پایان داد و همچنین به او کمک کرد که کار و ازدواجش را حفظ کند. ویلیام در مورد خانوادهش میگوید که میخواهد هیچوقت آنها را نبیند. «وقتی رفتم این طوری بودم که دیگه من بیرونم، و بیرون هم میمونم»
رابرت تا مهاجرت مادر به شهر سالتلیک با او ماند، هر چند که بلافاصله بعد از جابهجایی او را ترک گفت. او هم برای کنار آمدن با وقایع کودکیش به قرص و الکل رو آورد. بعد از اینکه چندین بار دستگیر شد، برای دزدی زندانی شد و این فرصتی به او داد تا معادل دیپلمش را بگیرد تا شانس بهتری برای پیدا کردن کار داشته باشد. هر چند که آزادی او دیری نپایید. او در یک دزدی به صاحب میخانهای شلیک کرد و او را کشت. برای قتل درجه دو به ۱۵ سال زندان محکوم شد. به قتل درجه اول و مجازات مرگ محکوم نشد برای این بود که با دادستانی به توافق رسید که علیه همدستانش شهادت بدهد.
تریسا به قولش پایبند بود و تری بعد از آتش زدن خانه آزاد بود که برود. او هم تجربیات مشابهی با برادرانش داشت، حتی بدتر اینکه نمیتوانست بچهدار شود، چیزی که برای او بسیار هم مهم بود، آنهم به خاطر شدت تنبیههایی که در بچگی شده و کتکهایی که خورده بود. او هم در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته بود. هاوارد بعدها اعتراف کرد که وقتی ۱۳ ساله بوده به تری که تنها ۶ سال داشته، تجاوز کرده است. این اعتراف البته عواقبی را برای او در پی نداشت. تری با دیگران در مورد اتفاقاتی که در کودکی برایش افتاده، از جمله قتل خواهرش صحبت میکرد، هر چند که کسی او را باور نمیکرد. آن معدود کسانی هم حرفهایش را باور میکردند او را تشویق میکردند که وقایع را با پلیس در میان بگذارد هر چند که از نظر پلیس آنها داستانهایی دور از ذهن بودند.
در هفتهی آخر اکتبر ۱۹۹۳، تری با چشمانی اشکآلود به تلویزیون خیره ماند. در یک برنامهی تلویزیونی در مورد قتلهایی شنیده بود که برایش بسیار آشنا بودند. تری با برنامه تماس گرفت.
از