اوضاع کرونا که در تهران بیریخت شد (منظورم از بیریخت رنگش است؛ اول زرد، بعد نارنجی، قرمز، اخرایی، جگری و درنهایت قهوهای. و خب من هیچوقت از رنگ قهوهای خوشم نیامد. بهنظرم بیریخت است.) میگفتم، اوضاع کرونا که بیریخت شد، دیدم تو کل ساختمانِ نشریه حتی یک نفر هم پیدا نمیشود که به این رنگبندیها توجه کند؛ به ماسک و فاصلۀ اجتماعی و کاهش تعداد کارمندان هم همینطور. دورکاری هم که اصلاً حرفش را نزنید. اما کرونا به اتاق ما که رسید، به خودم گفتم حالا سلامتی و جان خودت هیچ، جانِ عزیزان عزیزتر از جانت چه؟ این بود که تمام وسایلم را توی کیفم جا دادم، رفتم اتاق سردبیر، روبهرویش نشستم و همانطور که توی چشمهایش نگاه میکردم، کلید اتاق را گذاشتم جلویش و گفتم: «بدرود.»
چنین شد که از یک کارمند تماموقت (بهجز روزهای تعطیل) به یک بیکار تماموقت (حتی روزهای تعطیل) تبدیل شدم.
روزهای گرم، تنبلیام را پهن میکردم جلوی کولر. برای روزهای سرد فقط کافی بود نیممتر جابهجا شوم تا به قشلاق برسم و جلوی بخاری باشم. اینطور بود که با یک قدمِ فیلی به پاییز رسیدم.
«مادام یِس؟»
«یِس.»
البته نه به همین سادگی. حین برداشتن همان قدم نیممتری صدای هولناکی از اعضا و جوارحم بلند شد.
من که در Samsung Health رکورد ۲۰۲۵۱ گام پیادهروی در یک روز را ثبت کرده بودم، اگر در روز ۲۵۱ قدم راه میرفتم، شب همۀ خانواده را نوشیدنی مهمان میکردم.
من که تا قبل از خانهنشینی در فکر پیادهروی از پل تهراننو تا میدان آزادی بودم، حالا برای اینکه با زحمتِ کمتری از جوبهای حاشیۀ فرش رد شوم، رویش یک پل فرضی تصور میکردم و با خیال راحت پایم را میگذاشتم وسط گلهای رنگارنگش و در تنبلی ییلاق و قشلاقم به آزادی میرسیدم.
من که تا همین چند ماه پیش میخواستم مثل دوروتی به جنگ جادوگر بدجنس شهر دودی بروم، حالا وقت راه رفتن صدای مرد حلبی را میدادم و مفاصلم جیرجیرکنان قطرهای روغن چرخخیاطی طلب میکردند.
دیدی، مادام؟ دیدی یِسهایی که تو جوازشان را صادر میکنی همیشه هم به شلنگتخته انداختنهای سرخوشانه ختم نمیشود؟ هِی مادام! هِی مادام!
بدتر از همه زمانی بود که در همین راه رفتنهای کوتاه، وسیلهای زمین میافتاد. باید ذهنی حساب میکردم (چون حساب سرانگشتی مستلزم بالا آوردن دست بود) خم شوم و برش دارم یا بنشینم؟ که خب معمولاً مینشستم؛ چون بههرحال چند ساعت نشستن راحتتر بود تا چند ساعت خم ماندن. البته این برای زمانی بود که به آن وسیله نیاز داشتم؛ چون نکند شما فکر کردهاید فضای خالی زیر تخت و مبل واقعاً محل اختصاصی برای استراحت موجودات ترسناکی است که در تاریکی زندگی میکنند؟ از شما چه پنهان چند مرتبه که روی تختم دراز کشیده بودم، دست دراز کردم که یکیچندتا از وسایل شوتشده را بیرون بیاورم. ناکامی در این عملیات من را متوجه اشتباهی بزرگ کرد؛ نباید با شوتهای محکمم انرژی زیادی هدر میدادم.
شاید بپرسید چرا بیرون نمیرفتم؟ سؤال خوبی است. چون چند ماه پیش در کتابی خواندم حفظ بقا قویترین غریزۀ بشر است و من هم سعی میکردم در خانه بمانم تا در زندگی حداقل یک بار به یکی از غریزههایم درست جواب بدهم.
شاید بعضی از خوانندههای این روایت انتظار داشته باشند اتفاقی شگرف من را از این کرختی نجات داده باشد. اما باید عرض کنم انتظار بیفایده است. کلاً پیرنگ داستان زندگی من در نهایت سادگی رنگآمیزی شده.
شرح سادگی این بخش به این صورت است: Google Play Store را باز کردم. دیدم توی قسمت پیشنهادهایی که برای من بود، یک برنامۀ یوگا هم هست. بازش کردم و از برنامههای مشابهش یکی به نام yoga daily را انتخاب و نصب کردم و تا صبح شنبۀ معروف (که ازقضا صبح پسفردایش میشد) صبر کردم. به همین سادگی ورزش را با روزی پنجشش دقیقه یوگای صبحگاهی به زندگی نسبتاً گیاهیام اضافه کردم.
با سهدهم قرن تجربۀ زندگی، فهمیدهام شروع سادۀ یک برنامۀ جدید چقدر مهم است. داریم دربارۀ من حرف میزنیم که حتی وقت چهارزانو نشستن هم احساس میکردم تمام سلولهایم با اتحادی بیمانند خود را منقبض میکنند؛ حتی چند باری احساس کردم صدایی شبیه زور زدن توی سرم میپیچد. حالا فکر کنید اگر قرار بود با نیملوتوس و لوتوس شروع کنم چه به روزم میآمد! دوراهی نشستن یا خم شدن یا قضیۀ حساب سرانگشتی که یادتان نرفته؟
جانم برایتان بگوید، بعد از مدتی، علاوهبر پنجشش دقیقه یوگای صبحگاهی، دهدوازده دقیقه هم تمرینهای انعطافپذیری را به برنامۀ روزانهام اضافه کردم. خب بههرحال توی دوران بیکاری چقدر میتوانستم پساندازم را برای خرید آنلاین وسایلی خرج کنم که زیر مبل و میز و تخت خاک میخوردند؟
و خب اگر دنبال پایان خوش و اینجور کلیشهها هستید، باید بگویم حالا علاوهبر اینکه قدمهای لاکپشتی و فیلیام را بیسروصدا برمیدارم، گاهی هم از روی جوبهای حاشیۀ فرش میپرم. جای تبریک ندارد؟
تصویر: Benoit Drigny
پینوشت: متن بالا برای مسابقۀ #روایتگرباش (#روایتگر_باش) نوشته شده است.