Yujin
Yujin
خواندن ۱۵ دقیقه·۶ ماه پیش

ساعت 6 عصر

writer: Mina:)
writer: Mina:)


خوشحال بود. خیلی خوشحال. شاید هم بهتر است اسمش را آرامش بگذارم. در کنار برادرش آرامش خاصی داشت. انگار که همه چیز قرار است باب میل او پیش برد. اما خب می دانی؟ روز های خوب کوتاهند. خیلی کوتاه تر از چیزی که فکرش را می کنی.

یک روز عادی دیگر. یک 18 ساعت عادی دیگر از روز. ناگهان تلفن خانه صدایش کرد. هیچکس به جز او در خانه نبود. بی تفاوت جواب داد:«الو؟» صدای آن طرف تلفن به نظر کمی عجله داشت. زنی با صدایی که کمی آشفته به نظر می رسید، پرسید:«خونه ی ادوارد بِل درسته؟» مرلین گفت:«درسته. شما؟» زن جواب داد:«من امیلی اسمیت، افسر بخش جنایات محلی پلیس ریورساید هستم. بزرگتری توی خونه هست که بتونم باهاش صحبت کنم؟» مرلین با شنیدن صدای خفیف آمبولانس از آن طرف تلفن، دلش پیچید. اما فقط با خونسردی گفت:«نه فقط من اینجام. فکر نکنم "بچه" به حساب بیام، دو روز دیگه 16 رو تموم می کنم. اتفاقی افتاده؟» در تلاش بود کنجکاوی بیش از حدش را مخفی کند. او همیشه بچه ی کنجکاوی بود؛ به خصوص در موضوعات حقوقی و کیفری. در صدای امیلی می شد رگه هایی از تردید را به وضوح شنید:«اممم... خب ببین... قبلش بگو اسمت چیه.»

- مرلین. مرلین بِل.

- موضوع ممکنه یکم ناراحت کننده باشه. درمورد برادرته. ساساکی بِل. تحمل شنیدنش رو داری؟

احتمالا مغز مرلین هم مانند مغز هر نوجوان دیگری، هر لحظه آماده بود تا زندگی اش را جهنم کند؛ و حالا که فرصتش بود، نمی توانست آن را نادیده بگیرد. شروع کرد به چیدن کلمات کنار هم و ساختن بدترین سناریوی ممکن. "صدای آمبولانس"..."ناراحت کننده"..."ساساکی"... و جمله ی آخر آن افسر پلیس، " تحمل شنیدنش رو داری؟".

قلب مرلین، لحظه ای انگار که از حرکت ایستاد، خیز برداشت، و مثل حیوانی وحشی که در قفس زندانی باشد، خود را به قفسه ی سینه اش می کوبید. می خواست همچنان خود را خونسرد نشان دهد، اما این بار سخت تر از چند دقیقه پیش بود:«فکر می کنم داشته باشم.» امیلی نفس عمیقی کشید و بعد با صدایی که هنوز هم تردید درش واضح تر از هر چیز دیگری بود گفت:« خیلی خب. برادرت... متاسفم که باید این رو بهت بگم ولی برادرت سر تمرین تیر اندازی تیر خورده. الان دم در بیمارستان پارک ویو، تو خیابون جکسون 3865 هستیم و به نظرم بهتره به والدینت بگی هرچه سریع تر خودشون رو برسونن... صدام رو می شنوی؟ الو؟ مرلین؟ مرلین هنوز اونجایی؟ الو!»

دستانش می لرزید. نه. تمام بندش به لرزه افتاده بود. ترس بزرگ و وحشتناکی مانند خوره به جانش افتاده بود. ترس از اینکه او را از دست بدهد. تنها حامی اش را، تنها "دوست داشتنی" و "آرامش" زندگی اش را، ترس از اینکه برادرش را برای همیشه از دست بدهد. بار اولی بود که اینگونه می ترسید.

بدون آنکه تلفن را قطع کند آن را انداخت و به سمت اتاقش دوید. کت طوسی ای که ساساکی برای تولدش برایش خریده بود را پوشید، کیف دوشی اش را برداشت و بلافاصله از خانه فرار کرد. مغزش کار نمی کرد. تنها چیزی که می توانست به آن فکر کند "ساساکی" بود.

آنقدر دوید که دیگر نفسی برایش باقی نمانده و ریه هایش تهی از هر مولکول اکسیژنی شدند. فورا خود را به میز پذیرش رساند. دستش را به میز گرفت تا خودش را نگه دارد. نفسش هنوز بالا نمی آمد و به سختی حرف می زد:«اتاق... ساساکی بِل... کجاس؟»

زن مو های فر و پوست تیره ای داشت. با چشمان درشتی که سرشار از تعجب بود به مرلین نگاه کرد. بعد از حدودا 30 ثانیه انگار که به خودش آمده باشد گفت:«همونی که پلیس آوردش؟ هنوز اتاق عمله. راهروی سوم از سمت چپ.»

مرلین باز شروع به دویدن کرد، صدای تشکر خشک و خالی اش در باد گم شد و حتی متوجه اشک هایی که از چشمانش سرازیر می شدند نبود. نمی توانست منتظر بماند تا مردم، خود از سر راهش کنار بروند پس به زور خود را از لا به لای جمعیت رد کرد و وارد راهروی سوم شد. پیدا کردن اتاق عملی که ساساکی درآن بود، کار چندان سختی نبود. پلیس ها در حال برگشتن بودند. مرلین بازوی یکی از مامورین را گرفت و با لحنی که آشفتگی از آن می بارید، پرسید:«م... من مرلین بِلم... امروز خانوم اس... اسمیت باهام تماس گرفت... گفت ساساکی اینجاس. خبر دارین... اوضاع اتاق عمل چطوره؟»

زن لبخندی (که ساختگی بودنش کاملا مشخص بود) زد و دست مرلین را از بازوی خود جدا کرد:«می فهمم چقدر نگرانی عزیزم. چرا نمی ری از خود خانوم اسمیت بپرسی؟ هنوز جلوی در اتاق عمله»

مرلین با عجله به سمت اتاق عملی که زندگی برادرش به آن بستگی داشت دوید. تنها دو نفر از ماموران پلیس مانده بودند. یک زن که احتمالا امیلی اسمیت بود، و یک مرد.

مرلین به سمت امیلی رفت و خودش را معرفی کرد:«مرلینم. چی به سرش اومده؟»

امیلی پرسید:«والدینت کجان؟» مرلین توجهی نکرد و ادامه داد:«می دونی کی این کارو باهاش کرده؟!»

امیلی، انگشت اشاره ی دست راستش را روی لب های مرلین گذاشت:«هیسسس. اینجا بیمارستانه یادت رفته؟ ما هم هنوز نمی دونیم کار کی بوده ولی فعلا اولویت با زنده موندن برادرته. یکم آب بخور.» به نظر مهربان می آمد. اشک های روی صورت مرلین را با دست پاک کرد. یک بطری آب به مرلین داد و کنارش، روی صندلی نشست.

کلمات زیادی در ذهن مرلین بود. سوالات زیادی در ذهنش می چرخیدند؛ آن هم بدون هیچ جوابی. حالا کمی آرام تر شده بود، اما فقط کمی. اما هنوز هم تنها چیزی که می توانست به آن فکر کند برادرش بود:«اوضاع اتاق عمل چطوره؟» امیلی سرش را به اطراف تکان داد و شانه هایش را بالا انداخت:«ما هم هنوز نمی دونیم. باید صبر کنیم ببینیم دکتر چی می گه.»

حدودا دو ساعت گذشت و مرلین هنوز هم گوشه های ناخنش را با انگشت می کَند، زانویش را تکان می داد و سعی می کرد به قلبش دستور دهد آرام تر بتپد وگرنه ممکن بود همینجا از دهانش بیرون بپرد. امیلی راه می رفت و گهگاهی با مامور مرد(که ظاهرا فامیلی اش"گری" بود) حرف می زد.

زمان انتظار سر آمد و سرانجام دکتر خود را نشان داد. ابتدا به مرلین و بعد به امیلی و آقای گری نگاه کرد. امیلی گفت:«دکتر این دختر خواهر قربانیه. به نظرم حقشه بفمه چی به سر داداشش اومده.». دکتر با نگاهی که چندان نمی شد احساس درونش را فهمید به مرلین نگاه کرد. چشمان مرلین، جایی را جز دهان دکتر نمی دیدند و ذهنش، جمله ای جز"لطفا بگو زنده س" بلد نبود.

تا به حال برایتان پیش آمده تنها با یک کلمه، کاملا احساس پوچی و ناامیدی کنید؟ احساس کنید خلاء بزرگی درونتان ایجاد شده؟ این، همان احساسی است که مرلین گرفتارش شد. دکتر چند قدم به مرلین نزدیک تر شد، و همان حرف هایی که تمام پزشکانی که یک عمل ناموفق داشتند می گویند را مانند ماشینی سخنگو تکرار کرد:«متاسفم.» و مرلین در هم شکست. صدای خرد شدنش آنقدر بلند بود که هیچکس آن را نشنید. دکتر ادامه داد:«ما همه ی تلاشمون رو کردیم ولی کار از کار گذشته بود. متاسفم.» نبود. او متاسف نبود. چهره اش اینطور نشان نمی داد. حداقل مرلین متوجهش نمی شد. متوجه هیچ چیز نمی شد. بزرگترین ترسش به واقعیت پیوسته بود. او را از دست داده بود. ساساکی، برادر مهربانی که قول داده بود هرگز تنهایش نمی گذارد، حالا رفته بود و هرگز بر نمی گشت. زانو هایش سست شدند و روی زمین افتاد. نمی توانست باور کند. الماس های کوچکی از چشمانش روی گونه هایش لیز می خوردند. بی صدا و ساکت، اما آلوده به فریادی که حتی خودش هم نتوانست آن را بشنود. فریادی از جنس ناامیدی.

وقتی به خانه برگشت، فکر کرد"الان تنها کسی که می تواند به او پناه ببرد مادرش است." شماره ی مادرش را گرفت و منتظر جواب دادن شد:«الو؟» بغض توی گلویش هنوز محکم و استوار سر جایش مانده بود:«م...مامان...» ساکورا بِل، مادر مرلین و ساساکی بود. مادری که بعد از مرگ پدرشان، هنوز قوی و سرزنده مانده بود. سختی های زیادی کشید تا دوباره خوشحالی را به خانه برگرداند:«چ... چی شده مرلین؟ داری می ترسونیم...» مرلین تمام تلاشش را می کرد تا موقع گفتن اسم برادرش از گریه منفجر نشود:«س... ساساکی...» حالا صدای ساکورا بیشتر رنگ نگرانی به خود گرفته بود:«ساساکی چی؟! حرف بزن مرلین!» تحمل سخت بود. سخت تر از هر زمان دیگری:«مامان... ساساکی... تو... باشگاه... ت... تیر... خورد...و...و...» و دیگر نتوانست. چشمان قرمزش دوباره مثل ابر بهار، شروع به باریدن کردند. صدای هق هق مامان از آن طرف موبایل واضح می آمد. همه ساساکی را دوست داشتند. بیگناه ترین انسان دنیا بود! به همه لبخند می زد و با همه مهربان بود. و گناهش همین بود. زیادی مهربان بودن، خود یک جور بدجنسی است. خیلی ها لیاقت این مهربانی خالصانه را ندارند. مرلین می دانست. خیلی چیز ها را. با این حال باز هم هرروز لبخند به لب داشت. حتی با اینکه می دانست، تنها یک قانون واضح و مشترک بین مهربانی و لبخند زدن وجود داشت:"اگر زیادی مهربانی کنی یا لبخند بزنی، خیلی زود خسته می شوی."

.

.

.

مرلین 17 ساله شده. تمام دوستانش(به جز دوست دوران بچگی اش، کلارا) به خاطر مرگ برادرش تنهایش گذاشتند. با این حال، الان حالش بهتر است. هنوز مادرش را دارد، کلارا را، تختش را، لبتاپش را، آهنگ هایش را و از همه مهم تر، "خودش" را دارد.

سال دوم دبیرستان. یک مدرسه ی جدید. دوباره. ماجرا های پیچیده، زورگویی مدرسه ای، زوج های تقلبی و واقعی. همه چیز مثل مدارس دیگر بود. البته تا قبل از آنکه مرلین دوست، و دشمنی پیدا کند. دشمنش، زورگوی خوش قیافه ی مدرسه، جف بود؛ و دوستش، یکی از مهربان ترین پسر های روی زمین، هِنری.

به محض اینکه دوباره با شرایط سازگار شد، ماجرای جدیدی پیش آمد؛ مسابقه ی تیر اندازی بین مدارس.

تمرین شروع شد. مرلین حالش خوب بود. اما نه به خوبی روز های قبل. تصویر چشمان بسته شده ی ساساکی برای همیشه در ذهنش حک شده بود. و این بار، می ترسید هِنری را از دست بدهد. او مانند برادرش بود. هوایش را داشت، نه، در حقیقت هر دو هوای یکدیگر را داشتند. «می تونی یکم کمکم کنی؟ نمی تونم درست نشونه گیری کنم.» این صدای هِنری بود.«چرا که نه.» و مرلین، همیشه برای کمک به کسانی که دوستشان داشت، آماده بود. مرلین پشت سر هِنری ایستاد و دستش را که روی تفنگ بود را گرفت تا بتواند راحت تر تنظیمش کند.

- چشمبند رو باید بدی پایین روی چشمت. حالا با اون یکی چشمت دقییییق از توی این سوراخه به هدفت نگاه کن. و البته به هیچ چیزی جز زدن هدف فکر نکن، باعث می شه نتونی تمرکز کنی.

هنری با شیطنت پرسید:«مثلا به تو؟» مرلین چهره ی پوکری به خود گرفت:«ول میکنم میرمااااا!»

- باشه باشه ببخشید.

لبخند زد. نمی دانم چرا ولی به دلایلی نامعلوم این لبخند های هِنری برای مرلین تکراری بشو نبودند. تفنگ را تنظیم کرد، خیلی آرام دستش را از روی دست های پسرک برداشت و یکی دو قدم به سمت عقب رفت...

& الان درسته دیگه؟

+ آره همینو شلیک کن. آماده؟ 1،2،3!

صدای شلیک؛ ولی دوبرابر یک تفنگ. لحظه ی اول فکر کرد "احتمالا همزمان شلیک کردند"، ولی چند ثانیه بعد، دیگر اینطور نبود. چشمان مرلین از ترس گشاد شده بودند. آنقدر که اگر کسی تنه اش به او می خورد حتما از کاسه ی چشمش در می آمدند:«هِنری؟! هِنری!!» قطرات خون، مثل فواره ای روی صورت و نیمه ی سفید لباس مرلینی که مات و مبهوت آنجا ایستاده بود پاشیدند و هِنری، در آغوش بهترین دوستش سقوط کرد. صحنه ی وحشتناکی بود... و البته، برای مرلین وحشتناک تر از هر کس دیگری. در این جمع حدودا 60 نفره، او تنها کسی بود که برادرش را در تمرین تیراندازی مسابقات از دست داده بود. "حس از دست دادن". احساس مزخرفی است نه؟ وقتی باارزش ترین دارایی هایت را از دست می دهی. وقتی کسانی که دوستشان داری ترکت می کنند. آنجاست که می فهمی دنیا می تواند خیلی بی رحم تر از این ها باشد. نیمه ی یک تیر آغشته به خون از وسط قفسه ی سینه اش بیرون زده بود... مرلین سرش را بالا آورد و چشمش به جف افتاد که تفنگ تمرینی اش را که به سمت هِنری نشانه گرفته بود، پوزخند به لب و به آرامی پایین می آورد:«ت... تو چی کار کردی؟!» جف جواب نداد. فقط راهش را کج کرد و رفت. معلم ورزششان از دفتر به درون حیاط دوید:«اینجا چ... هِنری! مرلین چی کار میکنی به آمبولانس زنگ بزن!» و بعد رو کرد به بقیه ی بچه ها که مثل مگس ویز ویز می کردند و گفت:«شماها به چی زل زدین؟! برگردین سر تمرینتون! فورا!» مرلین، دستش را روی شاهرگ هنری گذاشت، هنوز نبضش می زد. پس شاید این دفعه، از دست دادنی در کار نباشد. امیدوار بود. خیلی امیدوار.

موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره ی 112 را گرفت:«الو اورژانس؟ یکی از دوستام سر تمرین تیراندازی تیر خورده. اینجا دبیرستان آرلینگتون تو خیابون جکسون 2951 سوییتِ بیه. خیلی خونریزی داره لطفا هرچه سریع تر خودتون رو برسونید!»

گوشی را قطع کرد. توی کیفش همیشه یک بانداژ، محض احتیاط، بود. آن را برداشت و بعد از الکل زدن، آن را دور سینه ی هِنری پیچید. چشمانش بسته شده بود. دوباره، دستش را روی سینه ی پسرک گذاشت؛ هنوز می تپید. اما به کُندی.

بالاخره آمبولانس رسید و هِنری را با خود برد. مرلین، به خانم جکسون(معلم ورزششان) التماس کرد که بگذارد همراهشان برود اما گوش های این خانم یکی در است و آن یکی دروازه.

مرلین، تا مدت ها از هِنری خبری نداشت. نه پیغام هایش را جواب می داد و نه حتی تماس هایش را، "رد" می کرد. ناپدید شده بود. مرلین، هِنری را هم از دست داده بود.

.

.

.

این دختر، هم اکنون 22 سال دارد. دختری 22 ساله با کینه ای عمیق، سوالاتی بسیار و قلبی که هنوز جای زخم هایش می سوزد. افسر پلیسی که برای کشف حقیقت دست به هر کاری می زند. اما تا کجا می تواند پیش برود؟ هیچکس نمی داند.

آن شب، بعد از یک دیدار واقعا بی نقص با دشمن قدیمی اش، و اتفاقاتی که در پی داشت، زخمی و لنگان لنگان به خانه برگشت. زخم هایش را، که جف برایش به یادگار از امشب کشیده بود، بعد از ضد عفونی، پانسمان کرد. کت نسکافه ای مورد علاقه اش کاملا خونی شده بود. لباس هایش را عوض کرد، هودی سفید به جای پیراهن مردانه ی سفید، شلوارک طوسی به جای شلوارلی راسته. آبی به صورتش زد و با یکی دو قوطی آبجو نشست جلوی تلویزیون. از این کانال به آن کانال می پرید. بین اعداد و اسم ها می گشت، اما چیزی توجهش را جلب نمی کرد. اخبار، سریال، موزیک ویدیو، آموزش آشپزی. هیچکدام. بعد از مدتی چرخ زدن بین کانال های تلویزیون، به این نتیجه رسید که هیچ چیز بهتر از بالکن اتاق خودش نیست. قوطی های فلزی را برداشت و به بالکن رفت. آن را روی میز چوبی گذاشت و برگشت تا پتویش را بیاورد. با باز کردن در بالکن، هوای سرد توی صورتش کوبیده شد. روی صندلی چوبی ای که وقتی بچه بودند، با ساساکی درست کرده بودند نشست و پتو را دور خودش انداخت. آسمان غم داشت. گرفته بود. و هر لحظه آماده بود تا گریه کند. دل او هم غم داشت. چندین سال است که گرفته. و تقریبا هرروز بی آنکه کسی متوجه شود گریه می کند.

یک قوطی را باز کرد. یک سومش را یک نفس سر کشید. تلخ بود و گاز دار. صورتش جمع شد، چشمانش را بست. و بعد چشم های خشک و قرمز از خستگی جایشان را به چشمانی خیس و قرمز از اشک دادند. همانطور که آسمان این کار را کرد. آسمان باریدن گرفت. و مرلین هم چیزی تا باریدن چشم هایش نمانده بود. به یاد آوردن هر لحظه از خاطراتش با ساساکی، تحمل بغضی که گلویش را مانند سنگی نوک تیز می خراشید را سخت تر می کرد. و سرانجام بعد از به یاد آوردن خنده ها و صدایش، تحمل غیر ممکن شد. قطرات اشک روی گونه هایش سرسره بازی می کردند. مرلین دلتنگ بود. دلتنگ حرف زدن با او؛ دلتنگ بازی کردن و باختن از او؛ حتی دلتنگ دعوا کردن با او. دلتنگ برادری بود که سال ها پیش از دست داده. سرش را رو به آسمان گرفت و به ماه خیره شد. گویی ماه هم به او خیره شده بود.

باران می بارید. هوا گرفته بود. قطرات باران روی نرده های بالکن فرود می آمدند و مرلین را که با برادرش به گفت و گو نشسته بود، تماشا می کردند. اما این گفت و گو فقط یک طرف داشت:«مثلا یه روز دوباره بهت زنگ بزنم، بگم هر چی تو دلته بگو. هر چی میخوای بگو. از تمریناتت، از درس و دانشگاه، از دوست دخترت، از سریال جدیدی که داری می بینی، هر چیزی. فقط می خوام دوباره صدات رو بشنوم. یه چیزی رو می دونی؟ اگه هنوز پیشم می بودی مجبور نبودم اون عوضی رو تحمل کنم... ازت متنفرم ساساکی. منو با این زندگی تنها گذاشتی و خودت رفتی جایی که دیگه هیچ دردی رو احساس نمی کنی. تو واقعا خودخواهی پسر. برگرد... برگرد تا مثل همیشه به این مرلینی که از زمین و زمان قطع امید کرده بگی: " تا من اینجام هیچکس نمی تونه بهت آسیب بزنه". مگه بهم قول نداده بودی که هیچوقت تنهام نمیذاری؟!»

باران شدت گرفت. اما نه از ابر هایی که لباسی شده بودند بر تن برهنه ی آسمان. از چشمان پر درد دختری که سال ها پیش، تنها برادرش را از دست داده. بهترین دوستش را از دست داده. مادر و پدرش را از دست داده.

سیل اشک هایش، فریاد می زدند که چقدر دلتنگ است. اما میان آن فریاد ها، کسی زمزمه می کرد:«تو منو ول کردی که به آرامشت برسی، پس حداقل بهش برس!» کسی به او توجه نمی کرد. کسی او را نمی شنید. اما مطمئنم، آن زمزمه، به گوش کسی که باید آن را می شنید رسید.

این است بازی ای که زندگی با قلب خیلی ها می کند. از دست می دهی، از دست می دهی و از دست می دهی، آنقدر از دست می دهی تا وقتی متوجه شوی که چه چیزهایی داری و چقدر باارزش هستند. اما می دانی؟ ارزش واقعی چیزی را وقتی می فهمی که از دستش بدهی. ولی همه ی چیز های از دست رفته که قابل برگشت نیستند..:)

من خود هنوز درحال از دست دادن ام :)


پایان


به قلم آنکه هیچکس نیست اما همه کس بوده...



میدونم خیلی بی مقدمه و هرچیزی شروع کردم به نوشتن. بعدا آشنا میشیم. ممنون که برای خوندن نوشته م وقت گذاشتی:)))

پ.ن: اگه ایراداتش رو هم بگی تا کمکم کنه بهتر بنویسم خیلی ممنونت میشم:)

داستان کوتاه
가로등 불빛처럼 쓸쓸한 하루 끝에서 우두커니 선 채로 고독한 밤 한가운데 애써 밝게 웃어본다 :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید