ویرگول
ورودثبت نام
Yujin
Yujin
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

کد آبی. قسمت اول...

writer: 闇の影:)
writer: 闇の影:)


دخترک روی لبه ی پشت بام نشسته بود و به منظره ی شب نگاه می کرد. نورهای کوچکی که مانند الماس های رنگی به شهر زینت می بخشیدند، اما ستاره ها را از آسمانش بیرون می کردند. صدای ماشین، صدای باد و باران، صدای دعوای دو مرد در چند کوچه بالاتر، صدای خنده، صدای جیغ، گریه و التماس، صدای آمبولانس، صدای...


Part 1

از دست داده بود. خیلی چیز ها را از دست داده بود. سال دوم راهنمایی، بعد از رفتن برادرش برای همیشه، کسانی که فکر میکرد میتواند اسم "دوست" رویشان بگذارد هم ترکش کردند. به بهانه های مختلف، شخصی به بهانه ی علاقه به برادرش و مقصر دانستن او برای رفتنش، کسی به بهانه ی خسته شدن از او، کسی هم بدون بهانه ای از زمانی دیگر به او نگاه هم نکرد. حالش خوب نبود. به وضوح حالش خوب نبود. اما لبخند، ماسک قدرتمندی بود که بر چهره می زد. ماسکی که حتی در خانه آن را برنمی داشت. آنجا خانه نبود. برادرش دیگر در آنجا نبود تا منتظرش باشد، آغوشی داشته باشد برای اشک هایش، حتی با پنج سال اختلاف سن، تمام کار و درس هایش، پایه ی دیوانه بازی با خواهر کوچکترش باشد. ساساکی خانه اش بود. باید از آن اتفاقات رد می شد، اما نمی توانست. گویی زنجیری محکم او را به گذشته ی تاریکش متصل کرده و هرگز نمی توانست از آن رها شود.

بعد از آن زمان، مادرش تنها کسی بود که برایش مانده بود. حتی پدرش هم زمانی که هنوز دنیا را آنطور که باید ندیده بود تنهایشان گذاشت.

تعریف دوست برایش عوض شده بود. کسانی که تا وقتی به نفعشان باشی کنارت هستند. انسان هایی سودجو که به دیگران اهمیتی نمی دهند. دنیا را اینگونه می دید. بی رحم، سیاه و تاریک. حالش خوب نبود. اما بد هم نبود. سال ها بود که در خنثی ترین حالت ممکن فقط زنده بود. دخترک از انسانی شاد و اجتماعی، تبدیل به سنگی فراری از اجتماع شد. فراری از هرگونه ارتباط و دوستی با آدم ها.

به نظر خودش زندگی خوبی داشت. روز ها را می گذراند بدون احساس خاصی. تنهایی، جای تمام دوستانش را پر کرده بود. ماسک های قوی و زیادی در آستینش داشت؛ شادی، چیزی که خیلی از انسان ها فقط در ظاهر تجربه اش می کنند، و احساساتی توخالی و پوچی دیگر. هیچوقت خودش نبود. گم شده بود؛ بین افکار درهم برهم و همهمه های نامفهوم ذهنش. نمی دانست کیست، دختر شادی که به جای هم سن های خودش با مادرش وقت میگذارند، کسی که تمام روز خود را در اتاقش حبس میکند تا مجبور نشود با کسی ارتباط بگیرد، دیوانه ای که خودش را برای همه چیز سرزنش می کند و دلیلی برای فردا بیدار شدن ندارد، یا دختری بیخیال که هیچ چیز، به معنای واقعی کلمه هیچ چیز برایش مهم نیست، دختری با احساساتی خنثی که فقط زنده بود.

دست کم زندگی آرامی با مادرش داشت. باهم دستور پخت های جدید امتحان می کردند. آخر هفته ها به گیم نت می رفتند و بازی می کردند. درنهایت هم بازنده باید پول خوراکی ها را می داد. روزهایی که تعطیل نبود هم مجبور بود 8 ساعت را در مدرسه حبس باشد. مدسه برایش جز زندانی جهنمی چیزی نبود. اما به کمک ماسک هایش کسی این را نمی فهمید. زندگی آرامی داشت.

البته تا قبل از سال دوم دبیرستان...

.

.

.

اواسط ترم بود که انتقالی گرفت. تعداد مدارسی که عوض کرده بود از دستش در رفته بودند. احساس غریبی شدیدی سرتاسر وجودش را گرفته بود. اولین باری نبود که مدرسه اش را عوض می کرد ولی به طرز عجیبی خیلی بیشتر از قبل احساس تنهایی میکرد. شاید به خاطر دوران نوجوانی اش باشد. تازه به این دبیرستان منتقل شده بود و کسی را نمی شناخت. در نتیجه مثل هر روز حبس در مدرسه، ساکت و بی صدا، گوشه ی کلاس نشسته بود و روی حاشیه ی دفترش نقاشی میکشید. پسری با چهره ای که انگار توقع سجده از دخترک داشت به او خیره شد.

"تو همون دختر جدیده ای آره؟ همون افسرده ای که هیچ دوستی نداره؟"

مرلین آهی کشید و نگاهش را روی دفترش برگرداند.

"به دوست نیازی ندارم."

"پس یعنی هیچکس رو نداری که تو مدرسه مراقبت باشه درسته؟"

چشمانش را چرخاند. باورش نمی شد اولین مکالمه اش اینطور باشد... مرلین خون سرد به نظر نمی رسید. یا حداقل سعی می کرد تظاهر کند که گارد گرفته است.

دوست پسرک جلو آمد و دست مشت شده اش که بالا برده بود را گرفت.

"شرمنده این داداش ما یکم قاتی داره. جف بس کن الان معلم میاد!"

"حرف نزنی نمیگن لالی"

این اولین مکالمه ی بین او و جف بود... و اولین مکالمه ی سال دوم دبیرستان. اولین دیالوگ ها نقش مهمی در ادامه ی مسیر دارند. مرلین فکر می کرد همه چیز همان موقع تمام شده ولی قضیه طولانی تر از این حرف ها بود. جف، توی راهرو برای مرلین زیر پایی می گرفت، او هم رنگ روغن روی لباسش می ریخت. سر کلاس صدای گوشی اش را بلند می کرد و دختر را مقصر جلوه می داد، او هم موبایلش را گم و گور می کرد. نمی فهمید این حجم نفرت جف نسبت به او از کجا می آید. هیچوقت هم نپرسید... نیازی نداشت بداند. فقط باید تا آخر ترم دوام می آورد تا دوبار زندانش را عوض کند. فکر تعویض مدرسه برای بار هزار و یکم در مغزش میچرخید و هر شب را با امید اینکه فردا چشمش به چشم جف نیوفتد صبح می کرد. اینکه او هم دلیلی برای نفرت از مرلین دارد یا نه را نمی دانم ولی مرلین از پسرهایی که به خاطر خوش قیافه یا پولدار بودن بقیه را به چشم خدمه ی خود می بینند، به شدت متنفر بود.

دوشنبه صبح بود. اینکه دیر رسید احتمالا یک بهانه ی عالی برای جف بود که روی سرش خراب شود... ولی اینکه خودش هنوز نرسیده بود جای تعجب داشت. البته که خیالش راحت شده بود ولی از جف هر کاری بر می آید... شاید درحال کشیدن نقشه ی قتل مرلین باشد، کسی چه می داند؟


ادامه دارد...


به قلم آنکه هیچکس نیست اما همه کس بوده...

داستاناحساس تنهاییارتباط دوستی
가로등 불빛처럼 쓸쓸한 하루 끝에서 우두커니 선 채로 고독한 밤 한가운데 애써 밝게 웃어본다 :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید