Yujin
Yujin
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

کد آبی. قسمت دوم...

writer: Mina:)
writer: Mina:)


سرش روی میز و چشمانش از خواب پف کرده بود. تنها پانزده دقیقه مانده به اتمام کلاس، در کلاس با شتاب به دیوار کوبیده شد. معلم با چشمانی که هنوز زیرشان کبود بود، از پشت عینک و متعجب به او نگاه کرد. اما بعد از چند ثانیه می شد رگه هایی از عصبانیت و تحقیر را در چشمانش دید.

"جف استون فکر نمی کنی یکم زیادی دیر کردی؟"

دخترک پوزخند زد و سعی کرد خنده اش را با کف دستش پنهان کند.

"مگه این دوستمون فکر هم میکنه؟"

"تو ی عوضی..."

" بچه ها بسه! جف برو بیرون دیگه چیزی از کلاس نمونده."

صورت پسر در آن لحظه واقعا دیدنی بود. ابرو هایش درهم گره خورده بودند، دندان هایش را روی هم می‌فشرد، مشت هایش را گره کرده بود و با نگاهی به معنای "می‌دونم باهات چی کار کنم" به مرلین خیره شد. چند ثانیه بعد در را پشت سرش کوبید و از کلاس بیرون رفت. مرلین آنقدر به خودش افتخار می کرد که آن طور حرصش داده که نه متوجه سخنرانی معلم درموضوع وقت شناس بودن شد و نه توانست پیشبینی کند بعدش چه قرار است به سرش بیاید...

کلاس بالاخره تموم شد و همه، بلا استثنا، به بیرون از کلاس هجوم بردند. مرلین ماند و یک کلاس خالی از سکنه. آدم وقتی تنها باشه دیگر چی از این دنیا می‌خواد؟ تنهایی اونقدر ها هم که دیگران فکر می‌کنن بد نیست. البته... این وضعیت چندان طول نکشید... ورود دوباره ی عزرائیل را تبریک و تسلیت می‌گویم. خیلی عصبی بود، محکم قدم برمی‌داشت و به سمت مرلین می‌آمد. صرفا جهت کم نیاوردن بلند شد، محکم سرجایش ایستاد و به گرگ گرسنه‌ای که به سمتش می‌آمد خیره شد. به محض اینکه به هم رسیدند، جف دختر را هل داد و بلافاصله او را به دیوار کوباند، دستش را گذاشت روی شانه هایش و با تمام قدرت فشرد...

"واااای چقدر درد داشت! نکشیمون یه وقت."

البته که واقعا درد داشت! ولی مرلین نمی‌خواست و نمی‌توانست جلوی همچین پسر گستاخی کم بیاورد.

"دختره ی احمق فکر کردی کی هستی؟!"

برای تسلیم شدن هنوز خیلی زود بود.

"اممم... مرلین بل؟"

زیر لب ادامه داد:« یا یکی که هیچ جوره عقب نمی‌کشه؟» جف از لای دندان هایش غرید:« دختره ی لکاته...» مرلین با بی‌خیالی و تمسخر پوزخندی زد و گفت:« اگر به جای هدر دادن انرژیت واسه یه کار بی فایده مثل این، برای درس خوندن خرجش می کردی شاید الان رتبه ات ازم بالا تر بود!» چشمان جف از خشم گشاد شد. داد زد:« هه. اینو باش! فکر کردی الان مثلا خیلی خفنی؟!» مرلین گفت:« چرا اینقدر ازم متنفری؟ ارث باباتو خوردم مگه مردک؟!» جف توپید به او که:«موضوع رو عوض نکن دختره ی افسرده!» مرلین با جسارت توی چشمانش زل زد :« کاملا جدی پرسیدم. اصلا در مورد موضوع خاصی صحبت نمی‌کردیم!» جف یقه اش را کشید و او را به خودش نزدیک کرد:«این خونسردیت بیش از حد رو اعصابمه! دهنت رو ببند دیگه!» مرلین چشمانش را چرخاند :« مگه تو چیزی به اسم اعصاب هم اصلا تو کل 177 سانت وجودت داری؟»

"حتما باید دهنت رو به هم بدوزم تا دیگه صدات در نیاد نه؟!"

تحمل انسان هم حدی دارد، نه؟ مرلین آن گرگ بی مغز را هل داد وسط کلاس و یک سیلی به قدرت تمام نفرتی که از او داشت کوبید توی پوزه اش. سر جایش میخکوب شده بود. جف بعد از چند ثانیه به خودش آمد و دستش را گذاشت روی محل اصابت احتمالا شهاب سنگ.

دست هایش را روی سینه ی جف کوبید و او را به عقب هل داد. همزمان که او را عقب تر و عقب تر می‌راند، با نفرت داد زد:« بسه دیگه جف!! تا کی میخوای این بچه بازی رو ادامه بدی؟! آره تو هم خوش قیافه ای هم مامان بابات پولدار هر دو عالمن هم هزار تا کوفت و زهر مار دیگه! ولی هیچکس با قلدری ترسناک و خفن به نظر نمی-رسه، تنها کاری که داری میکنی احمق جلوه دادن خودته. کی میخوای اینو بفهمی؟! شاید قیافت خیلی خوب باشه، ولی دوروبرت رو نگاه کن و ببین به خاطر این اخلاق سگت کی محل میده به اون قیافه ای که بهش می‌نازی؟ دیگه بسه! منم دعوا کردن بلدم! بیشتر از تو، بیشتر از نوچه های نمک به حرومت! باید بهت دستور بدم؟! زیر پایی بگیرم برات که برام قهوه بگیری؟! یه لحظه تصور کن اگه همه همچین کاری بکنن چه هرج و مرجی راه میوفته! درسته یکی دو ماه ازت کوچیکترم ولی بیخیال پسر! الان اونی که داره بچه بازی درمیاره تویی! هرکی این رفتارات رو ببینه فکر میکنه به جای عمارت کوفتی ننه بابات توی اشغال دونی و فاضلاب بزرگ شدی. اگه ادعات میشه که می‌فهمی و از ما بهتری، پس یه جوری رفتار کن که ادما باورشون بشه پست فطرت ناچیز!» مرلین با نگاه کردن به چشم های جف فهمیدم به خوبی او را تحقیر کرده و ماموریتش در این کلاس تمام شده. مشت های گره خورده اش را باز کرد و نفسش را همراه با خشم بیرون داد. جف که هنوز به خودش می‌لرزید گفت:« هه. بچه بازی؟ ببین کی داره اینو میگه. فقط از جلو چشمام گمشو..!» مرلین پوزخندی رضایتمندانه زد و به سمت در کلاس رفت:« با کمال میل!»این را گفت و سپس توی کلاس تنهایش گذاشت. زیر لب غرید:« پسره ی خود خدا پندار فکر کرده کیه؟!» تو ذهنش به جف فحش می داد که با انبوهی از دانش آموزان جلو در مدیریت
مواجه شد.

"چه خبره..؟"


ادامه دارد...


به قلم آنکه هیچکس نیست اما همه کس بوده...

داستان
가로등 불빛처럼 쓸쓸한 하루 끝에서 우두커니 선 채로 고독한 밤 한가운데 애써 밝게 웃어본다 :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید