هوای صبحگاهان نزدیک ساحل همیشه فرق داشت. نسیمی که از سمت دریا میوزید، نه به سردی زمستان، نه به تندی تابستان، بلکه درست همان اندازه که بر پوست لمس میشد و خاطرهای از آزادی را زنده میکرد.
آرش هر روز صبح، وقتی دنیا هنوز در خواب نرمش بود، با پای برهنه روی سنگریزهها قدم میزد. سنگریزههایی که به آرامی زیر پا خرد میشدند، اما هر کدام حکایتی که هزاران سال به سنگ تبدیل شده بودند را با خود داشتند. او دوست داشت با انگشتان پا لمسشان کند، شاید بتواند قصهای از آنها بخواند، قصهای که سختی را به آرامش و گذشت تبدیل میکرد.
در آن سکوت، گاهی صدای موج به گوش میرسید، نه صدایی پرهیاهو، بلکه نجواگونه، از عمیق دریا. موجها که قریب به هزار بار تمام ساحل را میبوسیدند و باز میرفتند، هر بار یک نوع حکمت داشتند؛ تکرار بیخستگی، پایداری و در عین حال تغییر مداوم.
آرش میدانست که موجها در ظاهر سادهاند، اما هر بار که به ساحل میآیند، از خود چیزی میگذارند و چیزی برمیدارند. مثل زندگی. گاهی لازم است کنار گذاشت و گاهی باید به آرامی گرفت.
چند کوچه آنطرفتر، جنگلی بود که برگهایش در پاییز مثل چراغهای کوچک روی زمین میدرخشیدند. او معمولاً این برگها را زیر پاهایش احساس میکرد، ترکیده و خشک، اما رنگها هنوز زنده بودند، مثل خاطراتی که گذر زمان آنها را به یاد ماندنیتر میکند. آرش با هر قدم، نه فقط صدای خشخش برگها را میشنید، بلکه در گوشش صدای گذر عمر را حس میکرد؛ هر برگ یادآور روزی پرشور، شاید سخت، اما اکنون در لایهای از آرامش و زیبایی آرمیده بود.
گاهی دوچرخهاش را سوار میشد و در راه خاکی میچرخید، بستنی کوچکی در دست داشت؛ ترکیبی نامتعارف از ظرافت و مراقبت. باد که از کنار گوشش میگذشت، بوی خاک تازه را میآورد؛ بویی که هم سرشار از زندگی بود و هم نویدگر خاموشی موقت. او میدانست شرط رسیدن به مقصد، نه فقط سرعت، بلکه داشتن هوشیاری و تعادل است؛ تعادلی که در زندگی نیز به کار میآید. چرا که لذت (مثل آن بستنی نازک) بدون نگرانی از لغزش و سقوط، لذتی ناقص است.
وقتی هوا رو به تاریکی میرفت، روی نیمکتی کنار جاده مینشست و به افق نگاه میکرد؛ جایی که خورشید دستهای آخرش را در آسمان به رنگ شعلههای نارنجی و سرخ میکشید. آن لحظات جادوگرانه گویی رازهایی داشتند که نه میشد گرفتشان و نه رها کرد؛ آنها فقط باید حس میشدند؛ زیباییای که در عین سادگی، سمبل تمام پیچیدگیهای زندگی بود.
آرش بعدها فهمید که شادی نه فقط یک حس زودگذر است، بلکه لایهای پویا و زنده در کلیت تجربههای ماست. و خرد... خرد نه دیواری بلند و صعبالعبور که پرسشی مهربان است که میپرسد: «چگونه زندگی را طوری بگیری که هم بخندی، هم مفهومی را پیدا کنی؟»
شادی وقتی شکفت که سادگی اندیشیدن و عمیق زیستن در هم تنیده شدند؛ و خرد وقتی معنا یافت که همراه با لحظات بیتکلف عشق و صداقت جاری شد.
در پایان، مردم میگفتند آرش مردی بود که در نگاه اول گاهی ساده به نظر میرسید، اما نگاههایش همیشه چیزهای بیشتری میگفت؛ چیزهایی که باید در سکوت و دل به آنها سپرده میشد.