ویرگول
ورودثبت نام
حسین صابر
حسین صابر
حسین صابر
حسین صابر
خواندن ۶ دقیقه·۶ ماه پیش

سرو، سپید... سرخ




این کتاب را در چاپ سوم به قلم آقای جهانگیر شهلایی از نشر چترنگ چندی پیش تمام کردم. چندی پیش، یکی از دوستان عزیز که زیرکانه علاقه ویژه‌ام به محمدعلی خان فروغی ذکاءالملک را فهمیده بود، مرحمت کرد و بی‌بهانه هدیه‌اش داد.

کتاب حدود 250 صفحه است و به سیاق کتب این روزها، کاغذ نازک و سبک دارد و حروف‌چینی‌اش، پاکیزه و معمولی است و شمارگان آن 500 است.

بر تارک جلد، عبارت «رمان ایرانی» درج شده است و تکلیف مشخص شده است؛ یعنی شما با کتابی تاریخی بر بستر رمان روبرو هستید. این قبیل دوگانگی‌ها که یک گانه‌اش «تاریخ دوست‌داشتنی» است، برای من سخت‌تحملند؛ چه رمان تاریخی و چه فیلم تاریخی. یعنی نه با رمان طرفم و نه با تاریخ؛ و هکذا فیلم. به تاریخش ایراد می‌گیری، می‌گویند که رمان است و گزارش تاریخی نیست و قصه می‌خواهد و به رمانش ایراد می‌گیری، می‌گویند که دست، باز نبوده و محصور در تاریخ و محظور به آن بوده است. می‌گویی تاریخ را عوض کرده‌اید و از روایت خاکستری به قهرمان‌سازیِ غیرواقع غلطیده‌اید، می‌گویند تاریخ، تلخ است و این شرنگ را باید با شربت درام به کام بیینده شیرین کرد و به فیلم ایراد می‌گیری، می‌گویند که داستان علمی و تخیلی که ننوشته‌ایم و فیلم‌نامه مبسوط نمی‌توانست باشد. ای عجب! خب مگر مجبورید کاری کنید که به وقت درخواست پرواز، بگویید من که شترم و بار می‌برم و به وقت درخواست باربردن، بگویید که مرغم و کارم پریدن است؟!

قبول دارم که بند بالا، قضاوت سخت‌گیرانه‌ای است. بالاخره خیلی‌ها با همین رمان/فیلم‌های تاریخی به تاریخ و حتی رمان/فیلم علاقمند شده‌اند. سرگشتگان دل‌داده تؤام که آگاهانه هم دل در گرو تاریخ داشته‌اند و هم ادبیات/هنر. البته خالق این شترمرغ، نباید خود را مجاب کند که من چنین مخلوقی را برای عوام ساختم و سلیقه عوام این است. بلکه باید فهم کند، مرددان واهه‌ای که این مخلوق را پسندیده‌اند، ساربانی پروازآشنا به تورشان نخورده است و از عوام بالاتر و از خواص (دانشمندان علم تاریخ یا نویسندگان/فیلم‌سازان بزرگ) پایین‌‌تر هستند. طبقه‌ای شریف، عاطفی و جستجوگر.

با این حرف‌ها نه می‌خواهم موجودیت (و حتی ضرورت) رمان/فیلم تاریخی را زیر سوال ببرم و نه منکر نمونه‌های درخشان ایرانی و غیرایرانی این سیاق شوم که بحث بیشتر در خصوص آن، مجالی دیگر می‌طلبد و نه اثر آقای شهلایی را کم‌ارزش جلوه دهم.

کتاب البته هر چند بد نیست، اما مایه زیادی هم برای من نداشت. توجه کتاب، بیشتر بر مدار میهن‌خواهانه فروغی از دریچه سیاست می‌چرخد و شاهکار سیاسی این تاج‌بخش زیرک در شهریور غم‌انگیز 1320، ستون فقرات روایت داستان است. فروغی برای من انسان بزرگی بود و هست و اصلاً نگاه من به ذکاءالملک، این مصلح فکور مدبر خدوم خیرخواه توانمند هشیار که پای در زمین فرهنگ داشت و سر بر سپهر سیاست می‌‌سایید، نگاهی به واقع منحصر به فرد و ویژه است. فروغی در دید من، علاوه بر نویسنده سیر حکمت در اروپا یا آیین سخن‌ورییا احیاکننده فردوسی برای ایرانی معاصر یا رییس جامعه ملل و ...، بی‌شک بزرگترین «مدیر بحران» ایران معاصر است که به دور از انقلاب‌زدگی و دموکراسیِ بزک‌شده و حتی مرام‌های اشتراکی، بهترین انتخاب موجود در آن‌ جا و آن‌ زمان را ولو با تهدید سلامت آبرویش انجام داد و در شهریور 20، «ایران» را به زعم من نجات داد. عرضم این است که حرف‌ها در خِرد و دوراندیشی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی فروغی، زیاد است و این رادمرد، برای من، جایگاهی بی‌بدیل دارد. اما به کتاب برگردیم: این کتاب در 20 پاره، از 3 شهریور تا 25 شهریور را به سیاق خود روایت می‌کند و در انتها هم پاره‌ای بی‌شماره دارد.

ماجرای شهریور 20 هم از وقتی که به قدر خودم در تاریخ فهم کردم، برای من سرشار از عبرت و حسرت بود. این کتاب هم، حکایت همان روزها است که رضاشاه، در پی اشغال ابران توسط انگلیس اشغال‌گر از جنوب و روسیه اشغال‌گر از بالا، در میان هجمه شیر و خرس و در جنگلی که لهیب شعله‌های استبداد خودش، خنکای سایه درختان خدماتش را از خودش و مردمانی که پادشاهشان شده بود، گرفت و ترک سلطنت، به دیکتاتور دیکته شد و مجبور به رهاکردن و جان به در بردن شد و این فروغی بود که با زیرکیِ بی‌تکرار، توانست ایران و تمامیتش را حفظ کند و معاهده ترک ایران توسط روس‌ها و انگلیس‌ها را با دریافت هزینه‌هایشان به انعقاد برساند و کشور را از بازگشت به قجر حفظ کند و در برابر وسوسه نفسانی اولین رییس‌جمهورشدن ایران، به خاطر ایران مقاومت کند و برای کشوری که قوای هاضمه‌اش، پادشاهی مشروطه را می‌پسندید، شاهی جوان را بر سر کار آورد و در عین حال، اختناق رضاشاهی را بشکند و طلیعه «12 سال دموکراسی در ایران» را نوید دهد و بعد، خود باز به کناری رود و به نظاره بپردازد.

فروغی خطا داشت و باید خطاهای او را دید؛ نه فقط برای قضاوت درست‌ترش؛ که برای این‌که روش و راه و تجربه‌اش، چراغ آینده باشد و فروغی‌های بعدی، بر شانه‌های ذکاءالمک بایستند. سنتی که تقریبا نمی‌بینیم و وقتی رمانی درباره شخصیتی به رشته تحریر در می‌آید، باید مطمئن باشید که سلاح نویسنده، یا فقط رنگ سفید است و یا فقط رنگ سیاه. گفتن بیشتر ندارد که نویسنده، دل در گرو فروغی بسته و بعد نوشته است. نویسنده‌ای که تاریخ هم خوانده است، چنین بومی می‌آفریند که شعار، از نام و علائم سجاوندی کتابش هم چکه می‌کند: «سرو، سپید... سرخ». شاید اگر مورخی، داستان نوشتن می‌دانست، با اثری دیگر مواجه می‌شدیم که من با احتمال بالا، بیشتر می‌پسندیدمش.

کتاب اشتباه‌هایی تاریخی دارد که بر رمان حرجی در این باب –می‌گویند – نیست. اما دل‌انگیزی‌هایی هم دارد که زیاد نیستند البته. گفتگوهای منقول از فروغی با بولارد و اسمیروف، سفرای انگلیس و روس، به نظر من هر چند لزوماً واقعی نیستند، اما در شمار نقاط اوج کتاب هستند و البته بیشتر آینه ذهنِ ایران‌اندیش نویسنده از شخصیت و پندار فروغی است که بر سطور کتاب، در قالب گفتار و کردار منعکس شده است. دغدغه‌مندی فروغی برای رضاشاه از اسب افتاده نیز به گمانم از وجوهی است که نویسنده خوب آن را از زیر غفلت مورخین صید کرده است و قابل تقدیر است. فروغیِ آقای شهلایی، خیلی خیلی خسته و پیر و فرتوت و بیمار است. قامت او بر جلد کتاب هم حتی خمیده است. درست است که فروغی عذر پیری برای عدم قبول پیشنهاد (دستور) رضاشاه برای قبول صدرات‌عظمای مجدد آورد، اما این‌قدر هم که این کتاب در جای‌جایش این پیری و مریضی و خستگی را در

به هر صورت، اگر فروغی را نمی‌شناسید و می‌خواهید بیشتر با این مرد فرزانه و فداکار آشنا شوید، خواندن این کتاب را توصیه می‌کنم؛ و گر نه، آن قدرها هم برای کسانی که تاریخ می‌دانند یا می‌خواهند تاریخ را به دقت بدانند، احتمالاً لطف خاصی انتظارشان را نکشد.

27 اردی‌بهشت 1404

سیاسی اجتماعیرمان تاریخیمحمدعلی فروغینشر چترنگ
۱
۰
حسین صابر
حسین صابر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید