من شرمنده یا متعجب بودم از اینکه چرا تا الان که بیست و شش سالمه، خواستگار نداشتم. میخواستم انگار خدا رو مجبور کنم از طریق بنده هاش تا به من هم همسری خوب بده. میدیدم دور و برام ازدواج کردن و زندگی من در سکوت فرو رفته. شاید ازدواج برای خانواده ی من خواستنه و نه بایدی. تا خودم نگم، ذهنشون باز نمیشه به امکان تحقق یافتنش. اولین علاقم حاصل تخیلاتم بود، از اون جنس عشق هایی که دختر ها رو توی رویا فرو میبره! مردی آمریکایی که نسبتا هیچ تناسبی با هم نداشتیم! اصلا امکان سفر کردنش به ایران نبود و نمیخواست اینکارو بکنه.
دومین نفری که توی زندگیم برای چند ماه بود، مردی ایرانی و اهل لرستان بود. با هم تفاهم داشتیم و خوب بود ولی هیچموقع رابطمون جدی تر نشد. از لحاظ فاصله مشکل داشت.
حالا میبینم بیشتر اینها توی ذهنمه... اگه بخوام خودمو به فکرش مجبور کنم یا بگم «دیگه وقتشه» بدون اینکه خودم و زندگیم بخوان، هیچ چیزی درست پیش نخواهد رفت.
بعد از قطع رابطم با نفر دوم، همونطور که از هر تجربه ای درسی میگیرم، فهمیدم که تشنه ی رابطه ی صمیمی با کسی هستم. فهمیدم که تنهام و بخاطر این خودم به خودم امید میدادم تا با اونها باشم... خودم باشم.
حالا وقتش رسیده، فرض کنیم حدیثه هیچموقع قرار نیست ازدواج کنه. بزن بریم تو دل نا امیدی ببینیم چی میشه. زندگی و من ادامه خواهد داشت... 🕊️