کسی رو میشناسم که در تمام عمرش با همه خوب رفتار میکرد اما هیچکس واقعا نفهمید واقعا کیه. سال ها و سال ها گذشت و تنها حرفی که با بقیه داره درباره ی کاره. تنها انگیزه ی بقیه با ارتباط با او، حس اعتماد به نفسیه که دیگران ازش میگیرن تا یه روزی بتونن دربارش حرف بزنن و جلوی بقیه درباره ی یکی از اعضای فامیل پز بدن.
وقتی پیش جمعی هست، هرکسی هرکاری کنه، توی خودش میریزه و به زبون نمیاره برای همین هیچوقت با دیگران رابطه ی عمیق برقرار نمیکنه. حاضر به رها کردن اعضای سمی خانواده یا اعضای دوستانش نیست چون جرئت نداره. چون نیاز به دوست داشته شدن داره. در ظاهر با بقیه خوبه ولی تنها دلیل دعوت کردن بقیه به خونش، پز دادن وسایل جدیدیه که خریده.
من بیشتر اوقات خودم رو از این جور آدم ها جدا میکنم. تمام درخواست هاشون برای اینکه چه شغلی انتخاب کنم خوبه یا اینکه باید حتما مدرک دانشگاهی داشته باشم تا بهم ارزش بده، از یه گوشم وارد و همون موقع از یه گوش دیگم خارج میشه. با اونا صادقانه از احساساتم میگم و نشونشون میدم به جای اینکه بدشونو با دیگران درمیون بزارم. از اینکه جبهه ی اجتماعیشون خراب میشه عصبانی میشن. بعضی اوقات باعث میشه تخت پادشاهی موهومی ذهنشون خراب شه.
باید انتخاب کرد بین دوست داشته شدن توسط همه یا بیشتر آدم ها و تنهایی درونی یا تنهایی بین بیشتر آدم ها و دوست داشته شدن چند نفر برای خود واقعیت.
از یه جایی به بعد باید انتخاب کرد.
چه بسا یه انتخاب تو، یه عمرتو عوض کنه.
