توی ذهنم دنبال دوربین Canon بودم تا با خودم همه جا ببرمش و عکس بگیرم از لحظههای قشنگم! تا بالاخره از درونگرایی دربیام و خودمو به بقیه نشون بدم و نادیده گرفته نشم؛ اما واقعیتی که الان توش زندگی میکنم، از دوربین خریدن شاید سالها فاصله داشته باشه. تمام پولی که خرج دوربین نیازه رو الان برای کارای مهمتر نیاز دارم.
چشمامو باز کردم و بابامو جلوی در اتاق دیدم. عصبانی. چیزی نگفت و بعد از مدتی رفت. من هم چیزی نگفتم. چندساعت بعد وقتی صداش زدم، جوابمو نداد. نمیدونم شاید هندزفری گوشش بود. سرمو توی لپ تاپم فرو بردم: «حدیثه، هرکسی احساس خودشو نسبت بهت داره. همه که نباید عاشقت باشن.» نفس عمیق کشیدم. حرف منطقیای بود و درعین حال تلخ. از اون واقعیتهایی که وقتی به بقیه میگی، دلشون به حالت میسوزه.
واقعیت برای کسایی که دوست ندارن از دنیای خیالیشون بیرون بیان تلخه، چون وقتی سرشون گرم ممکنهاست، دنیای قشنگتری نسبت به دنیای خودشون دارن. برای همین به دنیای واقعی دست نمیزنن و دوست دارن ازش به سمت خیالات فرار کنن.
اما بهشون من جرئت میدم توی دل واقعیت فرو برن، چون هیچ راهی برای فرار ازش ندارن.
