صبح روز جمعه است و من سعی میکنم زبان پرنده های آوازخوان را بفهمم!... آه! خدای من!... چشمانم گشاد شد! کمی دقّت میخواد تا بفهمم پشت سر هم کلمه ی "رحیـم" میگویند! کسی باورش می شود؟! اما من تنها کاری که الان میخواهم انجام دهم شُکر توست! نور خورشید از لا به لای ابرهای درهم رفته ی بارانی به برگ های گل نسترن کنار دستم میخورد! بوی قهوه و شکلات می آید! و صدای جاروی رفتگرانی که خود را برای آخر هفته آماده می کنند تا از شرّ روزهای تکراری ِ تمیز کردن کوچه ها و خیابان ها خلاص شوند. آنهم تمیر کردن زمین هایی که کسی زیاد روی آنها پا نمیگذارد. آخر میدانی؟ مگر چند نفر در شهر قاعده ی عاشقی کردن با زمین را بلدند؟ چه کسی زمانی دلش برای قدم زدن پر می کشد؟ قدیمی ها که خیلی به عشق های پایدارشان افتخار میکنند، لیلی و مجنون هایی که زیاد سر از شهربازی ها و کافه ها و... در نمی آوردند، لحظه شماری برای دست در دست هم قدم زدن میکردند! آنهم دست هایی که زیاد از جنس هم خبر نداشتند و تنها وجه مشترکشان نظر موافق پدر و مادر برای ازدواج بود!
به آسمان خیره میشوم! جان میدهد برای پرواز! در کوچه پس کوچه ی ابر ها! خدا نکند بیشتر مردم الان سرشان در گوشی و تلوزیون باشد یا در خواب ناز. و این صحنه ی بیرون آمدن خورشید از لا به لای ابرها را با دفّت و ظرافت ندیده باشند!
در باغ کوچکمان دراز کشیده ام. افکارم دست از سرم برنمیدارند! جرعه جرعه قهوه ام را مینوشم و به صدای موسیقی "نفس کشیدن سکوت" گوش میدهم. چشمانم را میبندم! انگار دوست داشته باشی آغازی دوباره تجربه کنی گرچه گذشته ای تلخ داشته باشی!

عقربه ها انگار با هم مسابقه گذاشته اند! تازه 20 دقیقه است که من اینجا هستم... مادرم صدایم میزند برای صبحانه! حیف که باید اسباب و اثاثیه ی افکارم را جمع کنم و بروم...
راستی گُل ها تشنه ماندند! مادر گفته بود سیرابشان کنم و زود برگردم!