– خداحافظ مامان!
کفشهایم را میپوشم، حس گرمای کف زمین را زیر پاهایم حس میکنم و در را باز میکنم. هوای گرم به صورتم میخورد؛ این گرما در دل پاییز عجیب است. خوشحالم که لباس سبک پوشیدهام. برگهای خشک پاییزی زیر پاهایم خشخش میکنند، اما آسمان آفتابی، حکایت دیگری دارد. هندزفری را در گوشم میگذارم و صدای آشنای برنامه رادیویی بلند میشود. مناجات با صدایی نرم و آرام آغاز میشود، بعد همان مجری قدیمی که بیش از بیست سال است با صدایش آشنا هستم، با شادابی میگوید: "سلامی به گرمی خورشید!"
مثل همیشه، نگاهم به خورشید میافتد. پرتوی زرد طلاییاش روی ساختمانها و درختان کشیده شده. از دیدنش لذت میبرم؛ این تابش گرم و زندگیبخش، همیشه حس قدردانی را در من زنده میکند. لبخندی به لبم میآید و با خودم زمزمه میکنم: اگر خدا خورشید را برای ما خلق نکرده بود، دنیا چه شکلی بود؟
در خیابان، شلوغی و هیاهوی شهر حس عجیبی میدهد. ماشینی با سرعت از کنارم عبور میکند، صدای موسیقی قدیمیاش فضای اطراف را پر میکند. لحظهای دلم میخواهد چیزی بگویم، اما میدانم این شلوغی بهانهای برای عصبانیت نیست. خدا میبیند، و صبحم ارزش خراب شدن با کلمات ناخوشایند را ندارد.

به ایستگاه اتوبوس میرسم، هندزفری را درمیآورم و منتظر میمانم. نسیمی ملایم میوزد و برگهای خشک را به چرخش درمیآورد. با خودم فکر میکنم امروز چطور خواهد گذشت؟ مثل همیشه، روزهای آدمی که شاغل است، کمتر تنوع دارد. اما همین عادی بودن، در نظر من زیباست.
چشمهایم را میبندم؛ صدای شلوغیها در دوردست کمرنگ میشود. امروز دوباره با عشق و لبخند آغاز شد. خدا را شکر.