تقریباً نصفِ کتابی که برای پیشرفتم تویِ معلمی بود، تموم شد. امروز شاهدِ ناراحتیِ دانشآموزام بودم که نمیدونن آیا برایِ ترمِ بعد قراره معلمشون باشم یا نه، و من هم باهاشون ناراحت شدم. آدمها از زندگیت میان و میرن و بیشترِ اوقات نمیتونی روندِ طبیعیِ زندگی رو کنترل کنی. شاید ندونی چرا، ولی میدونی که فرصتت کمه، میدونی که باید شانست رو برایِ رسیدن به آرزوت تویِ یه ترم امتحان کنی. تویِ کلاس با هم بخندید، معلمِ اخمالو و سختگیر نباشی و تنها هدفت موفقیتِ دانشآموزا باشه و حسِ خوبی که تویِ کلاس برقراره.
تویِ اتاقِ مدرسین از خجالتزدهکردنِ دانشآموزا برایِ تربیتشون حرف میزدن و اینکه چرا جواب نمیده. نمیدونم آیا تویِ عمرشون به این فکر کردن که چرا انگیزهی تحقیرِ دانشآموزا رو دارن؟ بله... خودشون هم تحقیر شده بودن.
پاییز اومد و بادش برگهایِ قدیمی رو ریخت. اگه قراره چیزی موندنی نباشه و من بخوام تغییرِ اثربخشی رویِ دانشآموزام داشته باشم، بهتره رویِ روحیشون کار کنم. اینکه بدونن دوستشون دارم، بدونن موفقیتشون رو میخوام، بدونن از سرِ عقدهی روحی معلم نشدم که اگه احیاناً حرفِ بدی بهم زدن، منم مثلِ خودشون رفتار کنم، بدونن که تویِ کلاس حواسم بهشون هست و میدونم حرفِ بقیهی معلما تویِ اتاقِ اساتید رو میشنون.
برایِ همین تا جایی که بتونم هرچیزِ مثبتی که ازشون دیدم رو مینویسم و بهشون میدم، به اون یادداشت میچسبن و روش حساس میشن، بهم میگن: "You are my best teacher." و لبخند میزنن!
هرکسی نمیتونه معلم بشه، حقوقِ چندانی هم نداره که ازت یه ثروتمند بسازه، اما معلمشدن همیشه به خودت بستگی نداره.
