شبی برفی بود. روی تخت کوچکم خوابیده بودم. ناگهان صدایی از بیرون از پنجره شنیدم. کمی چشمانم را باز کردم و بستم. یک ربع بعد صدای دیگری آمد! مثل صدای پا! این دفعه چشمانم را بیشتر باز کردم تا ببینم چه شده است. بی سر و صدا چند متر تا پنجره ی اتاق خوابم رفتم؛ با کمی ترس پرده ی سفید و قرمز اتاقم را کنار زدم تا بیرون را ببینم. هیچکس نبود. باز صدایی از پشت سرم آمد! این دفعه حسابی ترسیده بودم! تند سرم را برگرداندم تا ببینم کیست یا چیست. دیدم حجم هایی از تاریکی فضای تختم را گرفته اند! با پاهایی لرزان از ترس رفتم کنار تختم و چراغ اتاق را روشن کردم. مات و مبهوت به تختم نگاه کردم! خودشان بودند! دایناسور، باربی، فیل، آدم برفی، آدم آهنی! باز هم چشمم به جمالشان باز شد! مثل همیشه داشتند با هم بحث میکردند با صدایی که میتوانست تارهای صوتی گوشم را پاره کند. یکی از پیچ های آدم آهنی گُم شده بود، دایناسور روی پیچ آدم آهنی نشسته بود، باربی با دُم فیل تاب میخورد، سر ِ فیل جای سر ِ آدم برفی جا خورده بود، دایناسور هم سر ِ برفی ِ آدم برفی را خورده بود! همه درحال ناله و زاری و نق زدن بودند. هرکاری کردم آروم نشدند. هرچه به دایناسور گفتم از سر جایش بلند شود، میگفت نمیتوانم. جایم راحت است. اما نق میزد که چرا چشم های زغالی آدم برفی انقدر بد مزه است و قبول نداشت کار اشتباهی کرده است! به آدم آهنی گفتم من یک پیچ دیگر برایت می آورم، گریه میکرد و داد میزد که پیچ های خودش را میخواهد! به فیل گفتم بیا و سرت را از جای سر آدم برفی بردار، گوش نکرد و مجبور شد با گردن درد و چشم های باز به یک نقطه زُل بزند! حالا اینکه اصلاً خرطومش به دماغ آدم برفی شبیه نبود، بماند! به باربی گفتم بیا برویم و سر آدم برفی درست کنیم، هوا الان برفیست. اما میگفت من عاشق تاب خوردن هستم؛ نمیخواهم با درست کردن سر آدم برفی وقتم را هدر بدهم. گفتم این لذتی که الان میبری، همیشگی نیست. اما گوش نکرد.

یک نگاه به آنها انداختم، به بی نظمی ِ مسخرهشان. و یک نگاه به خودِ کلافهام. پس چراغ اتاق را خاموش کردم و یک جا زانوانم را بغل کرده و گریه کردم.