ندا آمدکه "اِنشَاء" !؟... و من که نوشتن بلد نبودم،درماندم!...
بار ديگر ندا درآمد: بنويس! از درماندگي و عجز، در خود جمع شدم، که نه، در خود مچاله شدم. مثل کاغذي که از فرط ناتواني تحمل کلمات، بدست "صاحب قلم" فشرده و مچاله مي شود! و من چنين شدم. اما گريزي در کار نبود. مفري موجود نبود. با همه عجز و ناتواني ام پذيرفتم. از اين "قضاي محتوم" و "تقدير مکتوم" که معلمم با من آغازيدن نموده بود، بي خبر بودم. قلم به دست شدم و نوشتم!
کلمه ها چون رودخانه اي زلال و آبي، در دل سپيد کاغذ جاري شد. و من باز هم نوشتم. از خودم مي نوشتم. چون کس ديگر نمي شناختم. کس ديگری را نمي ديدم! چون ديوار خودخواهي ام چنان بلند بود که نگريستن را از چشمانم ستانده بود که چه مي گويم، "ديدن" را فراموش کرده بودم. هر چه بود تنها تکراري بيهوده از "خود" هاي من بود که چونان اشباح، خود را بر "بودنم" آويزان کرده بودند و من تنها اينان را مي شناختم. اين بود که هر چه نوشتم، فايده اي نداشت و در آخر کار، چون املائي پر غلط، خط مي خورد و هر بار که سرم را بعد هر نوشتني، به بالا مي گرفتم و به "او" که اين قلم به امانت در دستانم سپرده بود، مي نگريستم، نارضايتي در چهره اش به وضوح پيدا بود که نشان از بي عرضگی ام مي داد. تا اينکه به يکباره سر و کله تو نمي دانم از کجا پيدا شد!
"تو" آمدي. يک راست و بي بهانه آمدي نزديک و باز هم نزديکتر... و من مبهوت و متحير. فقط نگاه مي کردم و نگاه. و تو بي آنکه بداني چه مي کني با من و بي توجه به تپش هاي کوبنده قلبم که داشت مرا همان ابتداي کار از پاي مي انداخت، جلوتر آمدي و آمدي تا اينکه بخود آمدم و ديدم قلم از دست من برگرفته اي. نه! قلم در دست من بود.اما گوئي نبود. چرا که از من فرمان نمي گرفت.هر چه بود در يد قدرت تو بود و از جادوي چشمانت. گوئي تو قلم در دست گرفته بودي و کلمه ها را از عمق چشمانت، با مژگان بلندت يکي يکي بيرون مي کشيدي و پشت چشم نازک مي کردي تا کلمه ها که رام تو بودند را يکايک بروي کاغذ بريزي و با سر انگشت قلم، به هنرمندي تمام کنار هم بچيني تا انشائي بنگاري که ناخوانده، پذيرفته شود و بار اين تکليف گران و اين امانت سنگين که بر دوشم نهاده شده بود، تو به جلوه اي و حضوري اين چنين، برداري و مرا پيش معلم خويش، رو سفيد!!
و من چه سان از اين "بزرگتري" که در حقم نمودي -چونان دوران کودکي که هميشه نويسنده انشاء هاي من، بزرگترهايم بودند- مسرور و شادمان شدم و راه خانه دوست پيش گرفتم تا اين بار، انشايم را با غروري ناگفته، به پيش "معلم" خويش ببرم. و وقتي لبخند رضايت را در چهره اش ديدم، چنان از خود بيخود گشتم و هوش از سرم رفت که تا به خود آمدم و فهميدم کجا هستم، به اندازه يک عمر مفيد، زمان گذشته بود! برگشتم. اما اين بار به شوق ديدن تو!... خبري از تو نبود!؟ تو رفته بودي و تنها يک يادداشت کوتاه را بر ديواره دلم آويخته بودي:
"شايد ديگه نبينمت! ولي مطمئن باش هميشه يه جايي تو يواشکي دلم،هميشه هستي..شک نکن!" با امروز دو هفته است که ديگر قلمم چيزي ننوشته است! مي توسم براي هميشه خشک شود!؟ بيچاره قلم من! بيچاره دل من...