ویرگول
ورودثبت نام
hsnaji
hsnajiتمايل حقيقي من به نوشتن نبود. به خاموش ماندن بود! نشستن بر آستانه يك در و نگريستنِ آنچه مي آيد، بدون افزودن بر همهمه عظيم دنيا. "کریستین بوبن"
hsnaji
hsnaji
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

بهتی در بهت!

توصیه اکید به خواندن این کتاب لاغر اما بسی فربه....
توصیه اکید به خواندن این کتاب لاغر اما بسی فربه....

امشب، بعد یک حمام گرم و نوشیدن چای داغ، صدایم زد که: "بیا، انگاری تو در لابلای سطرهای این نوشته پنهان شده ای!".... کتاب بهت بوبن در دستانش بود، دستانی که بوی زندگی می دهند.

دو سه صفحه از کتاب را با طرافتی خاص خواند و من با هر پاراگراف که به انتها می رسید، لیوان چای را- که در میانه حلقه دستانم جای گرفته بود- بالا می بردم و جرعه ای می نوشیدم، درست مانند نوشیدن جرعه جرعه آن نوشتار محسور کننده.

"تصویری از پدرم در خاطرم دارم. در فضای باز، روی برف، ایستاده است. برای گرم کردن دستانش آنها را بهم می مالید، یا بهتر بگویم، یک دست در امنیت کاملِ خود، دست دیگر را می پوشاند... دیدن او، حرارت کافی را برای عبور از فضای وسیع یخ زده دنیا ایجاد می کند...روزی پزشکی مرتکب اشتباهی شد و دارویی را به اشتباه به من تزریق کرد. چند لحظه بعد، فشار خونم بشدت پایین آمد و به سه رسید. پدرم دستش را به سمت من دراز کرد. چشمانم بسته شد، دیگر چیزی نمی شنیدم. دیگر چیزی جز این دست پدرانه حس نمی کردم. به اندازه کافی خودم را کوچک کرده بودم تا آن دست به تمامی پناهم دهد؛ با تمام جسم و روحم به او پناه برده بودم. این دستِ به نسبت سنگین، روی بدنی پرچین و چروک، تبدیل شده بود به پناهگاه، امید و همه ایمان من."

شنیدن یکبار آن، برایم کافی نبود. کتاب را گرفتم و دوباره، بسان نشخوار لقمه ای بزرگ که بلعیده باشی و نیاز به هضم دوباره داشته باشد؛ خواندم... باز هم ظرافت های نگاه و زیبائی های یک روح در مواجهه با دیگران و با طبیعت و تامل های بس عمیقش.

با بوبن و کتاب های افسونگرش از سالیان قبل آشنا بودم. بنظرم حدود سالهای 84. الان دقیق یادم نمی آید که چه کسی، آدرس خانه بوبن را بمن داد. اما همیشه مشعوف بودم از آشنایی با این نویسنده فرانسوی -که جور دیدن را، بی نهایت عمیق تجربه کرده و در داستان هایش با لطافتی همیشه تازه، به تصویر می کشد- و این که خواندن بعضی از رمان هایش، چقدر بمن احساسی از جنس حریر و سرشار از لطافت و آرامش می بخشد و هر بار، که از خواندن قطعات داستانی یکی از کتاب هایش فارغ می شوم، تا ساعت ها در آن فرو رفته می مانم و چونان اسیری دست بسته، مرا با خود به هر سو می کشاند و با خود می برد.

از میانه معدود کسانی که بر زندگی ام اثرگذاری زیادی داشته اند، یکی همین بوبن است. این را می شود از قفسه کتابخانه ام دریافت، از سر در وبلاگ قدیمی ام هم. از خط کشیدن های متعدد کتاب هایش. از همراه بودن آنها در سفرهای طولانی ترم؛ بسان یک رفیق که همیشه حرف های تازه برای گفتن داشته و قدرتی شگرف در بیرون کشیدن خستگی و اضطراب و معنابخشی به زندگی جاری و بخشیدن خوشی های کوچک و خلوت های پر از ذوق وشادی و ابتهاج...

از او پرسیدم: "راستی! بوبن رو من بهت معرفی کردم و با این دنیای پر رمز و راز، آشنایت کردم. درسته؟"

خنده ای کرد و هیچ نگفت! همین نگفتن اش کافی بود تا بدانم قصه، دیگرست. گفتم هنوز اولین کتابی که ازو خوانده ام را در خاطر دارم .دویدم سراغ کتابخانه و از لابلای کتاب های بوبن، دوتا را بیرون کشیدم. ایزابل بروژ ، زندانی در گهواره. هر دو را آوردم به عنوان شاهد، تا صفحه اول کتاب را نشانش دهم که نام خودم و تاریخ خرید کتاب را همیشه می نوشتم، عادتی که همیشه بوقت خرید کتاب داشتم. چرا ؟! نمی دانم! شاید تا حجم نخواندن هایم را به رخ دیگران بکشانم یا اینکه چه مدت، کتابی را در این قفسه های کتابخانه زندانی می کنم بی آنکه مجال نفسی به آنها بدهم! روی صفحه اول کتاب، دستخط خودش بود که با جمله ای زیبا، کتاب را بمن هدیه نموده بود! اردیبهشت سال 87...

چقدر سخت است که عمری- بیش از یک دهه- با این خیال بگذرد که تو ، شرنگ شعله های رقصنده رمان های بوبن را در دامن عزیزترینت درانداختی و عطر روح نواز کلمات سحرانگیزش را در شامه او نشاندی و از آب چشمه گوارای نوشتاری اش نوشاندی ووووو وبعد یک باره ، در این انتهای شب، متوجه شوی که کار، همه، برعکس بوده است و چشمان تو، با دستهای نازک او بسوی روشنی آفتاب – آفتابی که از ده کوچکی در گوشه فرانسه می تابد- باز شده و دستان گرم و پر از امن او ، به وقتی که پر از تلاطم های روحی و جستجوهای فکری و پوست اندازی خاص "آستانه 40 سالگی" گرفتار بودم، با هدیتی ویژه ، هدایتی پیامبرانه داشته تا اگر سقوطی در زندگی ام بود بقول بوبن"در گودی آغوش مادری اتفاق افتد"، و اگر تقدیری ناخواسته مرا بر لبه پرتگاهی کشانید این آغوش مادرانه پر از سکوت، استقبال کننده ام باشد...

" به امید آنکه این شراب چهل روزه، سراسر مستی ئ نشاط همراه آورد"

کتاببوبنعشق
۲
۰
hsnaji
hsnaji
تمايل حقيقي من به نوشتن نبود. به خاموش ماندن بود! نشستن بر آستانه يك در و نگريستنِ آنچه مي آيد، بدون افزودن بر همهمه عظيم دنيا. "کریستین بوبن"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید