امروز صبح، یهویی انگار کتاب های توی قفسه کتاب صدایم کردند. دوجا هست که کتاب هایم در آنجا به طمانینه و وقار در کنار هم آرمیده اند. یکی قفسه های کتابخانه ام که در پشت درب شیشه ای دو لت، نظاره گر منند و این درب شیشه ای، تقدیری را برایشان روشن ساخته که بیش از انکه خوانده شوند نقش و فعل تزئینی و تماشاگری را عهده دارند و انگاری می دانند اگر صدائی هم – چونان فرشتگان که معترض خداوندگار خویش شدند که از چه رو انسان را به خانه ات آوردی؟؟- بلند سازند به اعتراض که خداوندگار ما! منظورت از آوردن ما به خانه ات چه بوده است؟ این درهای شیشه ای که سخت و محکم، چنان چفت هم شده اند که روزنی برای عبور آن نجواهای دردمندانه باقی نمانده و با این حساب، گوشی هم برای شنودنشان نخواهد بود. گوئی گذشت ایام و بازی روزگار به آنان نیک آموخته که تا از آن جهد آطل و سعی باطل کناره گیرند و برائت جویند و در سکوت عالمانه خود فرو باشند و بر صورت خدا باقی بمانند که بزرگان گفته اند شبیه ترین چیز به خدا سکوت است!
و قفسه های کتابخانه کوچک دیگری هم در این گوشه اتاق هست که عرض قفسه های آن – به اندازه عمر آدمی کوتاه است و قدرت میزبانی حداکثر10 تا 15 کتاب لاغراندام و باریک را ندارد. اما هیچ حجابی بین من و آنان نیست. دری ندارند که به رویشان بسته بماند و اتاقشان شیشه ای نیست تا حس و حال طبیعی شان را لگدکوب خیال سازد و شان تماشاگری محض به انان بخشد.. این است که هرازچندی، نجوائی می کنند و صدایم می زنند.
و امروز صبح چنین کردند درست لحظه ای که هنوز اولین فنجان چای روی میز 2 نفره مان در انتظار بود. رفتم تا نزدیکی قفسه کتاب.. صدای از قفسه بالایی می آمد دقیق تر شدم.. صدای از لای یکی از کتابها بود که در گوش جانم طنین داشت... انگاری این بار، خود کتاب نبود که مشتاق لمس و دیدن و خوانده شدن بود که همهمه ای از میانه کتابی به زحمت شنیده می شد. گویی جمعی از کلمات بودند که مشتاق تجلی بودند و زمانه رویت و دیدارشان سرآمده بود.سر نزدیکتر بردم انگاری نجوایشان را بوضوح شنیدم که احببت ان اعرف..احببت ان اکشف.... دست بردم و گریبان و گلویشان را محکم گرفتم که صدا برآمد بگرفت گلوی من! و من بی توجه به این همهمه مبهم و زمزمه انفسی شان، برون کشیدمشان و انگاری شنیدم که گفتند آری ! که چنین خواهیم..
کتاب را نگاه کردم، کتاب بوبن بود. "بهت".... انگاری گمشده ای بود که مرا صدا می زد. گمشده من... یا شاید من گمشده ای هستم که او می خواست من خودم را پیدا کنم.. آهای ای گم کرده راه خویش... ای مُدّثر... قُم!
.....
"کتاب بهت – بخشی از اپیزود شاهزاده
شاهزاده ای با پیراهن پُفی طلادوزی شده در اتاق منتظر من بود. خودم از او خواسته بودم داخل بیاید و بعد فراموشش کرده بودم. نزدیک پنجره صبورانه منتظر من بود. در حالی که به سمت او برمی گشتم دریک آن، دیدم از اینکه فراموشش کرده بودم از من دلخور نبود. فروتن و قوی، از نژآد آن هایی بود که بی مضایقه گذشت می کنند. روح آفتابی اش رایحه ای از نوعی تقدس را در اتاق پخش کرده بود.حتی با چشمان بسته هم مهمانم را باز خواهم شناخت: شاخه ای از درخت گل ابریشم."
پ.ن: درخت گل ابریشم Mimosa که به آن درخت حساس هم گفته می شود نماد عشق، رویاهای پیامبرانه و خلوص است در اساطیر هند چوب این درخت در مراسم قربانی کردن از اهمیت ویژه ای برخوردار است. در آیین یهود، نوعی از این درخت Shittah گفته می شود نماد آتشی است که بر موسی ظاهر شد. در مسیحیت، اشعیای نبی، عیسی را ریشه ا ی سرزده از گیاهی خشک توصیف می کند که شباهت دارد به درخت گل ابریشم، که در خاک کویری خشک می روید