خواهرجان!
امشب می خواهم راوی شبِ هفت غمبار تو باشم!
...میهمانان بسیاری آمدند با چهره های مغموم و شکم های خالی و من که رفتن نابهنگام تو را هیچ گاه باور نداشتم و تنها تشریفات مرسوم، مرا بدان مجلس کشانده بود، گوشه ای یافتم و با خود خلوت نمودم.
صاحبان عزا با اهتمام فراوان به خوشامدگویی و پذیرائی مشغول بودند. چهره های حاضر همگی ظاهری غمزده و تالم برانگیز داشت. گویی سنگینی یادمرگ آنان را به چنین سکوت متفکرانه ای فرو برده بود و یا سنگینی داغ از دست رفتن عزیزی -که در آستانه بهارِ زندگی اش چنین پرپر گردید- زبان در کامشان کشیده بود و نگاهشان را بر فرش اتاق خشک کرده بود. بهت و اندوه و درد از سر و روی مجلس می بارید. انگار کسی را یارای سخن گفتن هم نبود.
اما به محض شروع پخش شام، تمام کاخ اوهام و خیالاتم یکباره فرو ریخت! آن قیافه های پر از سکوت و تفکر و درد، به یکباره به دهانی برای بلعیدن تمام سفره بدل شد! و من که پیش تر شرم حضور چشم های مهربانت سراسر وجودم را خجلت زده کرده بود بیش از گذشته در برابرت احساس شرمساری نمودم. بخود گفتم خدا کند آن دو چشم معصوم- که نگران و غمزده گرداگرد اتاق و بر فراز سفره می چرخید- پیرمردی را که تا لحظاتی قبل، در گوشه مجلس دست بر محاسن سپیدش می کشید و از تمام سر و رویش غم می بارید و اینک چنین بی شرمانه ظرف غذا را تا نزدیک دهانش بالاکشیده و با ولع و حرص فراوان، به پر کردن چاه ویلِ درونش مشغول است نبیند! یا آن را که در بدو ورودش با صدایی آکنده از حزن و اندوه، از جمع تقاضای قرائت فاتحه نمود و با صدایی گرفته که نهایت همدردی را بهمراه داشت گفت بسیار متاسف است، امروز خبردار شده... و سپس آهی دردناک! خداکند نبیند چگونه اکنون پشت سر هم تقاضای سر ریز می کند. خدا کند صدای آروغ های تهوع آور آن دیگری را- که بعدِ هر کنار گذاردن بشقاب خالی و جلو کشیدن بشقابی دیگر- بجای نثار فاتحه بلند می شد، نشنود. یا آن یکی که فلسفه یک عمر زندگی پست و بی مایه اش از نگاه های حقیر او- که از چارچوب سفره تجاوز نمی کرد- هویدا بود اما خود وقیحانه بصدای بلند برای فرزند کوچکش – که گویی طاقت ماندن در این محفل نداشت- اظهار می داشت که: کجا برویم از این جا بهتر... خدا کند چشم های معصومش ندیده و نشنیده باشد.
و من که خود را مخاطب نگاه نگران او- که چشم انتظار حسنه ای از شب هفت خود بود- می دیدم، شرمنده تر ازگذشته شدم. طاقت ماندن در این جمع برایم نماند. برخاستم و نگاه آخرم را به داخل محوطه حیات انداختم. جمع تازه ای از راه رسیده بود و در انتظار پذیرائی لحظه شماری می کردند. در اینجا از چهره های بظاهرمغموم هم خبری نبود. سرک می کشیدند به ابتدای سفره که چه موقع نوبت میزبانی آنان در می رسد! بی تابی چهره ها نشان آن بود که گویی ثانیه های انتظار برایشان سخت و سنگین می گذشت. کسی انگاری دلتنگ نبودنت نبود!
خواهرجان؛
میهمانانت به جای دلی پر درد و غم، شکمی پر از حرص و ولع به همراه آورده بودند و هیچ کدامشان حاضر نشدند که حرص پلید خود به شکم چرانی و لذت سورخوری را فدای آن دو چشم معصوم و نگرانت بکنند. چه می گویم! اینان هیچ گاه آن دو چشم غمگین و پر از اشک را بر فراز سفره ندیدند. اینان تمامی حواسشان به شکم شان بود و چشم شان بر سفره. اینان تمام همت شان در پایان کار و در ابراز احساسات چند عدد بادگلو بود و بعد احساس رضایت و فراغت و سیری و فراموشی.. و بعد رفتن و رسیدن به دنیای و روزمرگی همیشگی و تکراری شان تا وقتی دیگر و سفره ای دیگر...
خواهرجان، آن شب دلم برایت خیلی سوخت. برای عمر کوتاهت که چنین دستخوش توهین های پی در پی گردید.
برای روح آزرده ات که چنین پیران مستحق مرگ آن را بهانه ای برای پرکردن شکم خود نمودند.
برای جوانی ات که باعث نشد حتا اشتهای حریصانه عده ای را کم کند.
خواهرجان! آن شب هیچکس به فکر تو نبود. آن شب من کسی را ندیدم که یادش باشد تو فقط 25 بهار از زندگی ات گذشته بود، خواهر بیچاره من!