دیشب شیطانی گذشت...
حرامیان به قبیله ام هجوم آوردند و جامه ام چاک چاک شد. زخم ها بر جانم نشست! غبارتیره ای که برپا خاسته بود به یکباره بر تمام وجودم فرو نشست... حرامیان رفتند و من ماندم و تاراج دارایی هایم و سوختنِ داشته های مقدس ام و جانی که دیگر رمقی برایش نمانده بود. لهیده شدم..
اما صبح امروز، همان آتش پاکی که در درون وجودم کسی -که نمی دانم که بود- نهاده بود شراره ای برداشت و اندک زبانه ای کشید. آن ندای آشنا و زمزمه مبهمی که بوقت تنهایی و درماندگی به رحمت در گوشم نجوا می شود و مرا بسوی خود فرا می خواند و دستگیری می نماید، باز در گوش جانم پیچید.بهانه اش یکی از فرشتگان آسمان بود که هر صبحدمان سرک می کشد به درونم و حال می پرسد و سراغ می گیرد. گفتم پیش دستی نمایم و چند کلمه ای را برسم ادب و وفا برایش بنگارم تا که چون چشم از خواب دوشین بست، کلمه های من جان بگیرند از نگریستن مهربانانه او و همین موج مهربانی و عشق، بر وجود من بوزد و روز خوبی را برایم رقم زند
این بهانه مرا ناخودآگاه بسوی شمس تبریزم کشاند. انگاری لابلای صفحات این دیوان پیامی پنهان شده بود... پیامی برای من، از پیغامبری که از سر نادانی و جهل، سالهاست خود را میان امت او به طراری جا داده ام و او از بزرگواری هیچ نگفته.
شعری آمد: چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی.... چه شود اگر بسازی، بشتابی و نتازی؟ رازش نفهمیدم...
شعر دوم از راه رسید: به سحر تویی صبوحم، به سفر تویی فتوحم... این زبان حالم بود و مخاطبش همان فرشته ام که شب با دعای او بخواب می روم و صبحگاهان با سلام او زندگی ام را شروع می سازم. همان که در اوج دلتنگی دنیا و تمام دلتنگی های آسمانی ام دلم بهانه اش را می گیرد و از عمق درونم صدایش می کند. امروز نیز حال دل چنین بود و اینک مولانا به دادم رسید و چند بیت غزل ناب را هدیه نمود تا پیشکش وجود آرامش بخش فرشته نگهبانم نمایم.
اما انگاری تحفه های بزرگتر و عزیزتری در راه بود... پیامی صریح برای علی حسین. غزل سوم ندانستم چگونه و چه سان بدستم رسید!
تلنگری بود .... نه! ضربتی بود که خواب از سرم پرانید... بسان کودکی که در ترس ناشناخته ای گرفتار آمده برخود لرزیدم... نشستم و در غزل فرو رفتم... کلمه های نورانی در تلاطم اشک به رقص آمده بودند و من چهره "او" را می دیدم که بر این بنده خردش مشفقانه می نگریست و سر تکان می داد... گریه مجال نفس کشیدن نمی داد و درد اوفتاده بر شانه هایم چنان سنگینم کرده بود که زانوهایم شکسته و پشتم خم شده بود.
چقدر خوبی ای خوب...چقدر مهرت بیکرانه است ای بیکرانه ترین معنا
چقدر بیخود شده ام از خود
چقدر فاصله گرفته ام از خودم.... از بس دور شده ام انگاری نمی بینمش...
انگشتانم دیگر یاری نمی کنند... حتی توان بلند کردن آنها از کلیدی و نهادن بر کلید دیگر ندارم...
چقدر خسته ام.... به اندازه 43 سال گذشته.