باران عاشقانهای میآید، از آن بارانهایی که هوا را مطبوع میکند برای زوجها و میآیند بیرون و دست در دست هم راه میروند. بارانِ تندی نیست که خیس بشوی، فقط به اندازهای است که موهایش ترکیبی از بوی نم و شامپوی همیشگیاش بگیرند. از آن بارانهاییست که رنگ سبز همه درختان را روشن میکند و بلبلها را سر زنده؛ این باران حتی برای آنها هم عاشقانهست و همه آواز سر دادهاند تا شاید زوجی پیدا کنند در این عصر پاییزی.
در این هوای بهاری نشستهام پشت لپتاپ و با کلیدها کشتی میگیرم. اما بوی باران و هوای خنکی که از پنجره میآید داخل، وسوسهام میکنند و از خانه میزنم بیرون و کمی بیهدف پرسه میزنم.
باران اینجا بوی آشنایی ندارد برای من؛ باران برای من یعنی بوی خاکِ باران خورده. در یزد نه فقط زمین، که همهی دیوارهای کاهگلی هم موقع باران عرض اندام میکنند و بوی کاهگل و خشت همهی کوچه پسکوچهها را پر میکند. باران اینجا اما فقط برای یک شمالی نستالژیست، خواه شمالِ ایران، خواه شمالِ دنیا.
اطراف خانه پرسه میزنم و خیابانها و آدمها را تماشا میکنم. پرسه زدن و گم شدن در شهر تجربهی نابیست که مهاجرت و زندگی در یک شهر جدید به من هدیه داده است. از این حیث خوشبخت بودهام و بعد از فنلاند و فرانسه و سوییس، حالا نوبت استکهلمِ سوئد رسیده است. این شهر برای من پر است از لحظههای جدید. هربار نقطهی جدیدی از شهر را کشف میکنم، یک کافهی دنج، یک ساندویچفروشی ایرانی، یک راهپله رنگی، یک دیوار نوشته قدیمی، یا یک مغازهی چایفروشی. این بار هم نوبت یک مهدکودک بود و مادری که آمده بود دنبال دختربچهاش.
کشور همسایه یعنی فنلاند، بیشترین تعداد دریاچه در دنیا را دارد، چیزی درحدود ۱۷۰ هزار دریاچه. حتی فکر کردن به این عدد هم اعجابآور است. اما حالا تمام چالههای خیابانهای استکهلم، که کم هم نیستند، شدهاند یک دریاچه و این عنوان را از خواهرخواندهاش دزدیده است. دختر بچه هم میخواهد جفت پا بپرد در تک تک آنها. میپرد و شلپ شولوپ میکند و مادر با ذوق خاصی نگاهش میکند، دایرهی محدود کلماتم و قلم نحیفم توان توصیف برق چشمانش را ندارد. زبانش را نمیفهمم، اما لحن لطیفش را چرا؛ با چنان آوایی دخترش را صدا میزند که گوش من را هم نوازش میکند.
کیف میکند از خندههای دخترش، کیف میکند از تجربه کردنهایش، کیف میکند از کودک بودناش. کیف میکند از ذوقِ کودک برای دیدن یک چاله پر از آب. نگاهش مالامال از لذت است و اثری از هیچ دلنگرانی در صدا و رفتارِ مادر نیست. نگران کثیف شدن لباسهایش نیست. نگران خراب شدن کفشهایش نیست. نگران سرماخوردن و دکتر و دارو نیست.
رفاه و ثبات اقتصادی، خودش را دقیقا اینجا و در همین جزئیات نشان میدهد نه آیفونِ در دستش. رفاه اقتصادی یعنی همین شور و شوقهایی که نگرانیها و دلمشغولیها، جلوی بروزشان را نمیگیرند و شکوفا میشوند. رفاه اقتصادی یعنی همین که خودش و دخترش فرصت زندگی کردن و تجربه کردن دارند: دختر تجربهی آببازی و خودش، تجربهی مادری.
در آمارها میدیدم ساعات لازم برای خرید یک موبایل را در کشورهای مختلف مقایسه میکردند؛ که چطور یک کارگر سوئیسی میتواند با سه روز کار، یک آیفون آخرین مدل بخرد. اینجا کاری به بحث اقتصادیاش و تعریف کالاهای مبادلهای و غیرمبادلهای و همچنین تعریف شاخص قدرت خرید ندارم. بحث اصلیام این است که رفاه اقتصادی چیزهایی را به همراه دارند که قابل ارزشگذاری نیستند. مادر سوئدی، حتی امنیت کشورش را هم مدیون همین رفاه اقتصادیست. این حقیقت برای کشوری که در عمل، در حال حذف شدن از نقشه جهانیست و بود و نبودش اثرچندانی بر اقتصاد بینالملل ندارد، بسیار ترسناک است.
این رفاه، خودش را در تک تک لحظات زندگی ساکنین آن شهر و کشور نشان میدهد، حتی در حل مشکلاتشان.
چند سال قبل، درگیر مشکلات شخصی زیادی بودم. پاتوق آن روزهایم، کلاسهای فلسفه و اخلاق و البته خانهی یکی از دوستانم در تهران بود. به خاطر دارم که یک روز، به همراه دوستم که آن زمان آلماننشین بود در مورد این مشکلات صحبت میکردیم.
دوستم یک رفتار بسیار جالب داشت: زمانی که آلمان بود، سبک زندگی بسیار سالمتری داشت. نه تنها سیگار نمیکشید، که ورزش میکرد و باهم مسابقه پیادهروی میدادیم: اینکه کداممان در روز بیشتر قدم میزنیم. دوستم به اندازهای فعالیت میکرد که من مجبور بودم برای حفظ آبرو هم که شده، شبها فاصله میدان ونک تا پارک ملت را پیادهروی کنم. البته که همچنان هم به او میباختم!
اما، به محض اینکه هواپیمایش در فرودگاه امام فرود میآمد و به تهران میرسید، دوباره سیگار میکشید و خبری هم از پیادهرویهای روزانه نبود. تفریحاش از پیادهروی در پارک، تبدیل میشد به سیگار در ماشین. این تغییر رفتار، آن هم به واسطه چند ساعت پرواز هوایی، برایم بسیار عجیب بود. نمیدانم در آن پرواز چه اتفاقی میافتاد که او را دگرگون میکرد. در واقعیت گویی من دو دوست داشتم: دوست ایراننشین و دوست آلماننشین. همنام و همسن، اما با دو شخصیت کاملا متفاوت.
آن زمان، نه تغییرات دوستم را میفهمیدم و نه دلایلش را. اما حالا آنها را به خوبی میفهمم. قبل از مهاجرت باور داشتم که مشکلات شخصی و درونی من، فقط به دست خودم حل خواهند شد و عوامل محیطی و بیرونی بر حل آنها بیتاثیر هستند. اما اشتباه میکردم. اگرچه این مشکلات شخصی و درونی بودند و در آخر، کسی که باید آستین بالا میزد و مشکلات را حل میکرد، فقط خودِ من بودم، و هرچه دیگران میگفتند و میکردند، از جنس مشورت و همدردی بود، اما محیط تاثیر زیادی در چگونگی حل مشکلاتم داشت.
تغییرات دوستم، نه در چند ساعتِ پرواز، که به واسطه تغییرات بنیادیِ محیطی به وجود میآمد. تغییر آسمان آبی و ابرهای سفیدش به آسمانِ گرفته و خاکستری رنگ. تغییر منظرهی سبز جنگل و دریاچه به چراغِ قرمز ماشینها در ترافیک کشندهی همت. تغییر صدای جنگل و پرندهها به صدای هیاهوی شهر و بوق ممتد. تغییر اینترنت و آزادی به فیلترنت و سانسور.
این تغییرات بنیادین، همه و همه، محصول مستقیم و غیرمستقیمِ رفاه اقتصادی هستند. رفاه اقتصادی خودش را در آسمان آبی شهر نشان میدهد. رفاه اقتصادی خودش را در محیطزیست سالم و جنگلهای تمیز نشان میدهد. رفاه اقتصادی خودش را در گشادهرویی شهروندان آن کشور نشان میدهد.
البته به جز رفاه اقتصادی، جغرافیای زندگی آن مادر نیز، در ذوق و شوقش برای زندگی بیاثر نیست. وقتی خبری از زلزله و آوارگی هموطنانت نیست، وقتی خبری از آبادان و متروپل نیست، وقتی خبری از ضرب و شتم هموطنانت در خیابان نیست، وقتی خبری از غرق شدن بچههای سیستان و بلوچستان در دریاچه نیست، وقتی خبری از دادگاه و حکم زندان برای دوستان و همکلاسیهایت نیست، وقتی خبری از محدودیتهای روزافزونِ زنانه نیست، ذوقات پدیدار میشود و طعم زندگی را دقیقتر احساس میکنی. انگار تازه میفهمی زندگی، طعمی بجز تلخی هم دارد.
از کانال مشاهدات حسین از اروپا: