حسین
حسین
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

آسمان همه جا یک رنگ نیست

باران عاشقانه‌ای می‌آید، از آن باران‌هایی که هوا را مطبوع می‌کند برای زوج‌ها و می‌آیند بیرون و دست در دست هم راه می‌روند. بارانِ تندی نیست که خیس بشوی، فقط به اندازه‌ای است که موهایش ترکیبی از بوی نم و شامپوی همیشگی‌اش بگیرند. از آن باران‌هایی‌ست که رنگ سبز همه درختان را روشن می‌کند و بلبل‌ها را سر زنده؛ این باران حتی برای آن‎ها هم عاشقانه‌ست و همه آواز سر داده‌اند تا شاید زوجی پیدا کنند در این عصر پاییزی.

در این هوای بهاری نشسته‌ام پشت لپ‌تاپ و با کلیدها کشتی می‌گیرم. اما بوی باران و هوای خنکی که از پنجره می‎آید داخل، وسوسه‌ام می‌کنند و از خانه می‌زنم بیرون و کمی بی‌هدف پرسه می‌زنم.

باران اینجا بوی آشنایی ندارد برای من؛ باران برای من یعنی بوی خاکِ باران خورده. در یزد نه فقط زمین، که همه‌‌ی دیوارهای کاهگلی هم موقع باران عرض اندام می‌کنند و بوی کاهگل و خشت همه‌ی کوچه پس‌کوچه‌ها را پر می‌کند. باران اینجا اما فقط برای یک شمالی نستالژی‌ست، خواه شمالِ ایران، خواه شمالِ دنیا.

اطراف خانه پرسه می‎زنم و خیابان‎ها و آدم‎ها را تماشا می‎کنم. پرسه زدن و گم شدن در شهر تجربه‌ی نابی‌ست که مهاجرت و زندگی در یک شهر جدید به من هدیه داده است. از این حیث خوشبخت بوده‌ام و بعد از فنلاند و فرانسه و سوییس، حالا نوبت استکهلمِ سوئد رسیده است. این شهر برای من پر است از لحظه‌های جدید. هربار نقطه‌ی جدیدی از شهر را کشف می‌کنم، یک کافه‌ی دنج، یک ساندویچ‎فروشی ایرانی، یک راه‌پله رنگی، یک دیوار نوشته قدیمی، یا یک مغازه‌ی چای‌فروشی. این بار هم نوبت یک مهدکودک بود و مادری که آمده بود دنبال دختر‌بچه‌اش.


کشور همسایه یعنی فنلاند، بیشترین تعداد دریاچه در دنیا را دارد، چیزی در‌حدود ۱۷۰ هزار دریاچه. حتی فکر کردن به این عدد هم اعجاب‌آور است. اما حالا تمام چاله‌های خیابان‌های استکهلم، که کم هم نیستند، شده‌اند یک دریاچه و این عنوان را از خواهرخوانده‌اش دزدیده است. دختر بچه هم می‌خواهد جفت پا بپرد در تک تک آن‌ها. می‌پرد و شلپ شولوپ می‌کند و مادر با ذوق خاصی نگاهش می‌کند، دایره‌ی محدود کلماتم و قلم نحیفم توان توصیف برق چشمانش را ندارد. زبانش را نمی‌فهمم، اما لحن لطیف‌ش را چرا؛ با چنان آوایی دخترش را صدا می‌زند که گوش من را هم نوازش می‌کند. 

کیف می‌کند از خنده‌های دخترش، کیف می‌کند از تجربه کردن‌هایش، کیف می‌کند از کودک بودن‌اش. کیف می‌کند از ذوقِ کودک برای دیدن یک چاله پر از آب. نگاهش مالامال از لذت است و اثری از هیچ دل‌نگرانی در صدا و رفتارِ مادر نیست. نگران کثیف شدن لباس‌هایش نیست. نگران خراب شدن کفش‌هایش نیست. نگران سرماخوردن‌ و دکتر و دارو نیست.

رفاه و ثبات اقتصادی، خودش را دقیقا اینجا و در همین جزئیات نشان می‌دهد نه آیفونِ در دستش. رفاه اقتصادی یعنی همین شور و شوق‌هایی که ‌نگرانی‌ها و دل‌مشغولی‌ها‌، جلوی بروزشان را نمی‌گیرند و شکوفا می‌شوند. رفاه اقتصادی یعنی همین که خودش و دخترش فرصت زندگی کردن و تجربه کردن دارند: دختر تجربه‌ی آب‌بازی و خودش، تجربه‌ی مادری.

در آمارها می‌دیدم ساعات لازم برای خرید یک موبایل را در کشورهای مختلف مقایسه می‌کردند؛ که چطور یک کارگر سوئیسی می‌تواند با سه روز کار، یک آیفون آخرین مدل بخرد. اینجا کاری به بحث اقتصادی‌اش و تعریف کالاهای مبادله‌ای و غیرمبادله‌ای و همچنین تعریف شاخص قدرت خرید ندارم. بحث اصلی‌ام این است که رفاه اقتصادی چیزهایی را به همراه دارند که قابل ارزش‌گذاری نیستند. مادر سوئدی، حتی امنیت کشورش را هم مدیون همین رفاه اقتصادی‌ست. این حقیقت برای کشوری که در عمل، در حال حذف شدن از نقشه جهانی‎ست و بود و نبودش اثرچندانی بر اقتصاد بین‌الملل ندارد، بسیار ترسناک است.


این رفاه، خودش را در تک تک لحظات زندگی ساکنین آن شهر و کشور نشان می‎دهد، حتی در حل مشکلات‎شان.

چند سال قبل، درگیر مشکلات شخصی زیادی بودم. پاتوق آن روزهایم، کلاس‎های فلسفه و اخلاق و البته خانه‎ی یکی از دوستانم در تهران بود. به خاطر دارم که یک روز، به همراه دوستم که آن زمان آلمان‎نشین بود در مورد این مشکلات صحبت می‎کردیم. 

دوستم یک رفتار بسیار جالب داشت: زمانی که آلمان بود، سبک زندگی بسیار سالم‎تری داشت. نه تنها سیگار نمی‎کشید، که ورزش می‎کرد و باهم مسابقه پیاده‎روی می‎دادیم: اینکه کدام‎مان در روز بیشتر قدم می‎زنیم. دوستم به اندازه‎ای فعالیت می‎کرد که من مجبور بودم برای حفظ آبرو هم که شده، شب‎ها فاصله میدان ونک تا پارک ملت را پیاده‎روی کنم. البته که همچنان هم به او می‎باختم! 

اما، به محض اینکه هواپیمایش در فرودگاه امام فرود می‎آمد و به تهران می‎رسید، دوباره سیگار می‎کشید و خبری هم از پیاده‎روی‎های روزانه نبود. تفریح‎اش از پیاده‎روی در پارک، تبدیل می‎شد به سیگار در ماشین. این تغییر رفتار، آن هم به واسطه چند ساعت پرواز هوایی، برایم بسیار عجیب بود. نمی‎دانم در آن پرواز چه اتفاقی می‎افتاد که او را دگرگون می‎کرد. در واقعیت گویی من دو دوست داشتم: دوست ایران‎نشین و دوست آلمان‎نشین. هم‎نام و هم‎سن، اما با دو شخصیت کاملا متفاوت.

آن زمان، نه تغییرات دوستم را می‎فهمیدم و نه دلایل‎ش را. اما حالا آن‎ها را به خوبی می‎فهمم. قبل از مهاجرت باور داشتم که مشکلات شخصی و درونی من، فقط به دست خودم حل خواهند شد و عوامل محیطی و بیرونی بر حل آن‎ها بی‎تاثیر هستند. اما اشتباه می‎کردم. اگرچه این مشکلات شخصی و درونی بودند و در آخر، کسی که باید آستین بالا می‎زد و مشکلات را حل می‎کرد، فقط خودِ من بودم، و هرچه دیگران می‎گفتند و می‎کردند، از جنس مشورت و همدردی بود، اما محیط تاثیر زیادی در چگونگی حل مشکلاتم داشت.

تغییرات دوستم، نه در چند ساعتِ پرواز، که به واسطه تغییرات بنیادیِ محیطی به وجود می‎آمد. تغییر آسمان آبی و ابرهای سفیدش به آسمانِ گرفته و خاکستری رنگ. تغییر منظره‎ی سبز جنگل و دریاچه به چراغِ قرمز ماشین‎ها در ترافیک کشنده‎ی همت. تغییر صدای جنگل و پرنده‎ها به صدای هیاهوی شهر و بوق ممتد. تغییر اینترنت و آزادی به فیلترنت و سانسور.

این تغییرات بنیادین، همه و همه، محصول مستقیم و غیرمستقیمِ رفاه اقتصادی هستند. رفاه اقتصادی خودش را در آسمان آبی شهر نشان می‎دهد. رفاه اقتصادی خودش را در محیط‎زیست سالم و جنگل‎های تمیز نشان می‎دهد. رفاه اقتصادی خودش را در گشاده‎رویی شهروندان آن کشور نشان می‎دهد.

البته به جز رفاه اقتصادی، جغرافیای زندگی آن مادر نیز، در ذوق و شوق‌ش برای زندگی بی‌اثر نیست. وقتی خبری از زلزله و آوارگی هموطنانت نیست، وقتی خبری از آبادان و متروپل نیست، وقتی خبری از ضرب و شتم هموطنانت در خیابان نیست، وقتی خبری از غرق شدن بچه‌های سیستان و بلوچستان در دریاچه نیست، وقتی خبری از دادگاه و حکم زندان برای دوستان و هم‌کلاسی‌هایت نیست، وقتی خبری از محدودیت‌های روزافزونِ زنانه نیست، ذوق‌ات پدیدار می‌شود و طعم زندگی را دقیق‌تر احساس می‌کنی. انگار تازه می‌فهمی زندگی، طعمی بجز تلخی هم دارد.


از کانال مشاهدات حسین از اروپا:

@hsnblog

سبک زندگیمهاجرتجستاردلنوشته
من حسین هستم و اینجا مشاهداتم رو از اروپا می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید