حسین
حسین
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

برای داراب، آرتین، و سهند

برادرزاده‎های عزیزم، الان که این نامه را برایتان می‎نویسم، من از شما کیلومترها فاصله دارم. چطور توضیح بدهم، من در یک جای خیلی خیلی دور زندگی میکنم. کارتون شرک را دیده‎اید؟ من مثل شرک در جنگل‎های دور دست زندگی می‎کنم. نمی‎دانم چطور توضیح بدهم که چرا نمی‎توانم پیش‎تان باشم، ای کاش توان داشتم و برایتان با جزییات می‎گفتم ایران کجاست و پاسپورت ایرانی یعنی چه؛ اصلا چه شد که آمریکا شد بزرگترین دشمن ما، و چرا نتیجه‎اش این شد که ما کیلومترها از هم دور افتادیم. بزرگتر که شدید برایتان توضیح خواهم که چرا عموی شما فقط گاه به گاه، آن هم در یک صفحه موبایل ظاهر می‎شود. چرا عمو حسین مثل بقیه عموها، روز تولدتان را کنارتان نیست.

این نامه‌‎ی من تلاشی است تا از یک شخصیت افسانه‎ای و خیالی برای شما، به یک شخصیت حقیقی تبدیل شوم. هرچند که هزاران کیلومتر فاصله داریم، اما من هستم و هفته‌‎ای نیست که به جمع شدن دوباره‎مان فکر نکنم. دوباره که نه، به جمع شدن اول‎مان! 


بگذارید اول داستان عموهای خودم را برایتان تعریف کنم. من دو عمو داشتم: عمو مهدی و عمو محمد. رابطه من با خان عموی بزرگ، عمو محمد، رابطه خیلی خوب و نزدیکی بود. عمو محمد سال‎ها اصفهان زندگی می‎کرد و یک موتور قرمز داشت. عمو محمد من را سوار موتور قرمزش می‎کرد و در شهر می‎چرخاند؛ از همان بچگی که آنقدر کوچک بودم که در سبد جلوی موتور جا می‎گرفتم! شاید باورش سخت باشد، اما هنوز سبزی درختان و نور آفتابی که از لابلای برگ‎های درخت روی صورتم می‎تابید، و البته باد خنک بهاری روی پوست صورتم را احساس می‎کنم. خانه عمو نزدیک خیابان هشت بهشت بود و این تصویر، که برای همیشه در ذهن من حک شده است، مربوط به خیابان‎های همان حوالی‎ست. البته که دقیق نمی‎دانم کدام خیابان، کوچکتر از آن بودم که خیابان‎ها را بفهمم و آن‎ها را بشناسم. اما حالا هر بار که دوچرخه‎سواری میکنم و نور لابلای برگ درختان را می‎بینم، می‎افتم درون سبد خاطرات کودکی‎ام.

چهره و بدن من هم شباهت زیادی به عمو محمد دارد. صورت و پاهای کشیده و البته یک سبیل، مهمترین ویژگی‎های ظاهری عمو محمد بود. البته که او موهای پر پشتی داشت ولی من در مسیر کچلی قرار گرفته‎ام. 

برای منی که فرزند بین دو نسل در خاندان پدری بودم و بچه‎ای همسن و سال من وجود نداشت، عمو محمد تنها هم‎بازی من بود. بزرگتر که شدم، او به من بازی‎های مختلفی یاد داد. کارت بازی می‎کردیم. عمو محمد عاشق کارهای فنی بود و به من یاد داده بود هویه و لحیم چطور کار می‎کند. بعدها هم به من یاد یاد چطور هندل بزنم و موتورش را روشن کنم و موتور سواری را هم، او یادم داد. حتی بعدها که از روستای خانوادگی‎مان رفت، موتورش برای من یادگاری عمو محمد بود. موتوری که تمام کوچه و پس‎کوچه‎های شهرمان را پا به پای من آمده است.

عمو محمد بعدها مریض شد و به خاطر مشکلات تنفسی در بیمارستان دانشوری تهران بستری شد. یادم بیاورید روزی که بزرگتر شدید، برای‎تان بگویم که چطور شهرستان‎هایمان امکانات کافی نداشتند و بیماران را می‎فرستادند تهران. البته هوای تهران، خودش مسموم بود و حال بیماران تنفسی را بدتر می‎کرد. بزرگتر که شدید برایتان خواهم گفت که در چه تناقض بزرگی زندگی می‎کردیم. یادم باشد از ترافیک تهران هم برایتان بگویم، که چطور مسیر خانه‎ی ما تا آن بیمارستان تقریبا یک ساعت و بیست دقیقه بود.

عمو محمد ده روزی در بیمارستان بستری بود و من هر روز این مسیر را می‎رفتم تا عمو را ببینم و برایش روزنامه اطلاعات ببرم. عاشق روزنامه اطلاعات بود، بخاطر جدول‎هایش. عمو محمد یک خوره‎ی جدول بود و آرشیو بزرگی از روزنامه اطلاعات داشت. البته آن روزها ضعیف‎تر از آن بود که روزنامه بخواند یا جدولی حل کند، اما من برایش می‎بردم؛ شاید که این روزنامه‎ها کوچکترین امیدی در دلش روشن کند. حتی آن روزی که هوا بارانی بود، روزنامه اطلاعات را خریدم و با پیک برایش فرستادم، آرشیو عمو محمد نباید ناقص می‎شد.

عمو محمد اما هر روز لاغرتر و لاغرتر شد و آرشیو روزنامه‎اش، از بیست و دوم تیر ۱۳۹۷ دیگر به روزرسانی نشد.

عمو مهدی اما هنوز پیش ماست؛ ولی چیز زیادی در مورد عمو مهدی ندارم که تعریف کنم. رابطه نزدیکی نداشتیم و نداریم، عمدتا بخاطر فاصله‏. گفتم فاصله، یادم بیاورید برای‎تان از جبر جغرافیا بگویم، که چطور ما تبعید شدیم و تعداد زیادی هم زندانی.


حالا که من برای شما فقط یک عموی ریموت هستم، شما هم بعدها از عمو حمید و عمو حامد اسم خواهید برد. و من، عمو حسین، کسی هستم که نه خاطره‎ی مشترکی داریم و نه چیزی برای تعریف کردن. این فاصله‎ی بین‎مان من را محکوم کرده است به فراموشی. زندگی هر آدمی جزئیات فراوانی دارد که فقط وقتی کنارش باشی آن‎ها را می‎دانی و او را میشناسی. با وجود این فاصله، نسبت خانوادگی ما بی‎معناست و من در عمل برای شما یک غریبه هستم.

اما بگذارید کمی از این جزئیات برایتان بگویم. یکی از اسطوره‎های اخلاقی‎ام در اوایل بیست سالگی، رندی پاش بود. من اسطوره‎های این چنینی را بهتر می‎فهمیدم، آدم‎هایی از عصر حاضر، که شباهت زیادی با من دارند و می‎توانم خودم را در قامت آن‎ها تصور کنم و شبیه آن‎ها زندگی کنم.

رندی را با کتابش شناختم: آخرین سخنرانی. چیزهای زیادی از رندی یاد گرفتم از جمله اینکه او یک عموی نمونه بود. رندی با برادرزاده‎ها و خواهر‎زاده‎هایش بازی می‎کرد و آن‌‎ها را به شهربازی می‎برد، و البته جاهایی که شاید با پدر و مادرت راحت نباشی یا حتی اجازه نداشته باشی که بروی. اگر پیش‎تان بودم، شیطنت‎های زیادی می‎کردیم، شیطنت‎هایی که فقط خودمان می‎دانستیم و بین‎مان یک راز بودند.

رندی به آن‎ها چیزهای زیادی هم یاد داد، چیزهایی که شاید پدر و مادرت نتوانند به تو آموزش بدهند. مثلا وقتی رندی یک ماشین قرمز نو خریده بود، شیشه نوشابه را روی صندلی‎هایش خالی کرد تا به آن‎ها یاد بدهد که ارزش آدم‎ها خیلی بیشتر از چیزها و وسیله‎هاست.

بعد از شناختن رندی، و البته بخاطر رابطه‎ی عمیقم با عمو محمد، با خودم عهد کردم تا عموی خوبی برای شما باشم. همونطور که رندی عموی خوبی بود. همونطور که محمد عموی خوبی بود. بخشید که عموی خوبی برای‎تان نیستم. ببخشید که برای‎تان اصلا عمو نیستم.


سهند عزیزم، به این دنیا خوش آمدی. این دنیا پر است از زیبایی‎ها و زشتی‎ها. این تو هستی که انتخاب می‎کنی که دنیا را چطور ببینی، هرچند که زشتی‎هایش انکار ناپذیر است. ای کاش کنارت بودم و از اهمیت احساسات برایت می‎گفتم. ای کاش کنارت بودم و وقتی می‎رفتیم بالای خانه‎ی درختی محبوبمان، باهم گپ می‎زدیم و برایت توضیح می‎دادم که مهمترین چیز در این دنیا، خانواده‎ی توست؛ درست است که از دست‎شان ناراحتی، اما خانه امن تو، برای همیشه، اتاقت در خانه پدری‎ست.

داراب، آرتین، و سهند عزیزم؛ من که نتوانستم دِینم را ادا کنم و عموی خوبی باشم، همانطور که آرزویش داشتم. شما ولی عموی خوبی باشید. مهاجرت هم نکنید؛ ما محکوم بودیم به مهاجرت، اما شما مهاجرت نکنید که خانواده‎تان را از هم خواهد پاشید.

از عمو محمد و آن موتور قرمز رنگش، به جز چند خاطره، یک یادگاری دیگر هم برای من مانده‎ است: زخم سوختگی روی پای چپ. این زخم، تنها یادگاری من از عمو محمد است و همیشه آن را همراهم خواهم داشت. این نامه را برایتان نوشتم تا شما هم یک یادگاری از عمو حسین داشته باشید.


از کانال مشاهدات حسین از اروپا:

@hsnblog

دلنوشتهجستارمهاجرتنامه
من حسین هستم و اینجا مشاهداتم رو از اروپا می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید