برادرزادههای عزیزم، الان که این نامه را برایتان مینویسم، من از شما کیلومترها فاصله دارم. چطور توضیح بدهم، من در یک جای خیلی خیلی دور زندگی میکنم. کارتون شرک را دیدهاید؟ من مثل شرک در جنگلهای دور دست زندگی میکنم. نمیدانم چطور توضیح بدهم که چرا نمیتوانم پیشتان باشم، ای کاش توان داشتم و برایتان با جزییات میگفتم ایران کجاست و پاسپورت ایرانی یعنی چه؛ اصلا چه شد که آمریکا شد بزرگترین دشمن ما، و چرا نتیجهاش این شد که ما کیلومترها از هم دور افتادیم. بزرگتر که شدید برایتان توضیح خواهم که چرا عموی شما فقط گاه به گاه، آن هم در یک صفحه موبایل ظاهر میشود. چرا عمو حسین مثل بقیه عموها، روز تولدتان را کنارتان نیست.
این نامهی من تلاشی است تا از یک شخصیت افسانهای و خیالی برای شما، به یک شخصیت حقیقی تبدیل شوم. هرچند که هزاران کیلومتر فاصله داریم، اما من هستم و هفتهای نیست که به جمع شدن دوبارهمان فکر نکنم. دوباره که نه، به جمع شدن اولمان!
بگذارید اول داستان عموهای خودم را برایتان تعریف کنم. من دو عمو داشتم: عمو مهدی و عمو محمد. رابطه من با خان عموی بزرگ، عمو محمد، رابطه خیلی خوب و نزدیکی بود. عمو محمد سالها اصفهان زندگی میکرد و یک موتور قرمز داشت. عمو محمد من را سوار موتور قرمزش میکرد و در شهر میچرخاند؛ از همان بچگی که آنقدر کوچک بودم که در سبد جلوی موتور جا میگرفتم! شاید باورش سخت باشد، اما هنوز سبزی درختان و نور آفتابی که از لابلای برگهای درخت روی صورتم میتابید، و البته باد خنک بهاری روی پوست صورتم را احساس میکنم. خانه عمو نزدیک خیابان هشت بهشت بود و این تصویر، که برای همیشه در ذهن من حک شده است، مربوط به خیابانهای همان حوالیست. البته که دقیق نمیدانم کدام خیابان، کوچکتر از آن بودم که خیابانها را بفهمم و آنها را بشناسم. اما حالا هر بار که دوچرخهسواری میکنم و نور لابلای برگ درختان را میبینم، میافتم درون سبد خاطرات کودکیام.
چهره و بدن من هم شباهت زیادی به عمو محمد دارد. صورت و پاهای کشیده و البته یک سبیل، مهمترین ویژگیهای ظاهری عمو محمد بود. البته که او موهای پر پشتی داشت ولی من در مسیر کچلی قرار گرفتهام.
برای منی که فرزند بین دو نسل در خاندان پدری بودم و بچهای همسن و سال من وجود نداشت، عمو محمد تنها همبازی من بود. بزرگتر که شدم، او به من بازیهای مختلفی یاد داد. کارت بازی میکردیم. عمو محمد عاشق کارهای فنی بود و به من یاد داده بود هویه و لحیم چطور کار میکند. بعدها هم به من یاد یاد چطور هندل بزنم و موتورش را روشن کنم و موتور سواری را هم، او یادم داد. حتی بعدها که از روستای خانوادگیمان رفت، موتورش برای من یادگاری عمو محمد بود. موتوری که تمام کوچه و پسکوچههای شهرمان را پا به پای من آمده است.
عمو محمد بعدها مریض شد و به خاطر مشکلات تنفسی در بیمارستان دانشوری تهران بستری شد. یادم بیاورید روزی که بزرگتر شدید، برایتان بگویم که چطور شهرستانهایمان امکانات کافی نداشتند و بیماران را میفرستادند تهران. البته هوای تهران، خودش مسموم بود و حال بیماران تنفسی را بدتر میکرد. بزرگتر که شدید برایتان خواهم گفت که در چه تناقض بزرگی زندگی میکردیم. یادم باشد از ترافیک تهران هم برایتان بگویم، که چطور مسیر خانهی ما تا آن بیمارستان تقریبا یک ساعت و بیست دقیقه بود.
عمو محمد ده روزی در بیمارستان بستری بود و من هر روز این مسیر را میرفتم تا عمو را ببینم و برایش روزنامه اطلاعات ببرم. عاشق روزنامه اطلاعات بود، بخاطر جدولهایش. عمو محمد یک خورهی جدول بود و آرشیو بزرگی از روزنامه اطلاعات داشت. البته آن روزها ضعیفتر از آن بود که روزنامه بخواند یا جدولی حل کند، اما من برایش میبردم؛ شاید که این روزنامهها کوچکترین امیدی در دلش روشن کند. حتی آن روزی که هوا بارانی بود، روزنامه اطلاعات را خریدم و با پیک برایش فرستادم، آرشیو عمو محمد نباید ناقص میشد.
عمو محمد اما هر روز لاغرتر و لاغرتر شد و آرشیو روزنامهاش، از بیست و دوم تیر ۱۳۹۷ دیگر به روزرسانی نشد.
عمو مهدی اما هنوز پیش ماست؛ ولی چیز زیادی در مورد عمو مهدی ندارم که تعریف کنم. رابطه نزدیکی نداشتیم و نداریم، عمدتا بخاطر فاصله. گفتم فاصله، یادم بیاورید برایتان از جبر جغرافیا بگویم، که چطور ما تبعید شدیم و تعداد زیادی هم زندانی.
حالا که من برای شما فقط یک عموی ریموت هستم، شما هم بعدها از عمو حمید و عمو حامد اسم خواهید برد. و من، عمو حسین، کسی هستم که نه خاطرهی مشترکی داریم و نه چیزی برای تعریف کردن. این فاصلهی بینمان من را محکوم کرده است به فراموشی. زندگی هر آدمی جزئیات فراوانی دارد که فقط وقتی کنارش باشی آنها را میدانی و او را میشناسی. با وجود این فاصله، نسبت خانوادگی ما بیمعناست و من در عمل برای شما یک غریبه هستم.
اما بگذارید کمی از این جزئیات برایتان بگویم. یکی از اسطورههای اخلاقیام در اوایل بیست سالگی، رندی پاش بود. من اسطورههای این چنینی را بهتر میفهمیدم، آدمهایی از عصر حاضر، که شباهت زیادی با من دارند و میتوانم خودم را در قامت آنها تصور کنم و شبیه آنها زندگی کنم.
رندی را با کتابش شناختم: آخرین سخنرانی. چیزهای زیادی از رندی یاد گرفتم از جمله اینکه او یک عموی نمونه بود. رندی با برادرزادهها و خواهرزادههایش بازی میکرد و آنها را به شهربازی میبرد، و البته جاهایی که شاید با پدر و مادرت راحت نباشی یا حتی اجازه نداشته باشی که بروی. اگر پیشتان بودم، شیطنتهای زیادی میکردیم، شیطنتهایی که فقط خودمان میدانستیم و بینمان یک راز بودند.
رندی به آنها چیزهای زیادی هم یاد داد، چیزهایی که شاید پدر و مادرت نتوانند به تو آموزش بدهند. مثلا وقتی رندی یک ماشین قرمز نو خریده بود، شیشه نوشابه را روی صندلیهایش خالی کرد تا به آنها یاد بدهد که ارزش آدمها خیلی بیشتر از چیزها و وسیلههاست.
بعد از شناختن رندی، و البته بخاطر رابطهی عمیقم با عمو محمد، با خودم عهد کردم تا عموی خوبی برای شما باشم. همونطور که رندی عموی خوبی بود. همونطور که محمد عموی خوبی بود. بخشید که عموی خوبی برایتان نیستم. ببخشید که برایتان اصلا عمو نیستم.
سهند عزیزم، به این دنیا خوش آمدی. این دنیا پر است از زیباییها و زشتیها. این تو هستی که انتخاب میکنی که دنیا را چطور ببینی، هرچند که زشتیهایش انکار ناپذیر است. ای کاش کنارت بودم و از اهمیت احساسات برایت میگفتم. ای کاش کنارت بودم و وقتی میرفتیم بالای خانهی درختی محبوبمان، باهم گپ میزدیم و برایت توضیح میدادم که مهمترین چیز در این دنیا، خانوادهی توست؛ درست است که از دستشان ناراحتی، اما خانه امن تو، برای همیشه، اتاقت در خانه پدریست.
داراب، آرتین، و سهند عزیزم؛ من که نتوانستم دِینم را ادا کنم و عموی خوبی باشم، همانطور که آرزویش داشتم. شما ولی عموی خوبی باشید. مهاجرت هم نکنید؛ ما محکوم بودیم به مهاجرت، اما شما مهاجرت نکنید که خانوادهتان را از هم خواهد پاشید.
از عمو محمد و آن موتور قرمز رنگش، به جز چند خاطره، یک یادگاری دیگر هم برای من مانده است: زخم سوختگی روی پای چپ. این زخم، تنها یادگاری من از عمو محمد است و همیشه آن را همراهم خواهم داشت. این نامه را برایتان نوشتم تا شما هم یک یادگاری از عمو حسین داشته باشید.
از کانال مشاهدات حسین از اروپا: