حسین
حسین
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

جنگِ تحمیلی

جلوی ساختمانی که در فنلاند در آن زندگی‌ می‌کردم، سالنی بود که معمولا دانشجوها اجاره می‌کردند و آخر هفته‌ها مهمانی می‌گرفتند. به رسم همیشگی فنلاند، سونا و جکوزی هم قسمتی از مهمانی‌های آخر هفته بود. شب‌ها که میرفتم خانه، کیف می‌کردم از دیدن دانشجوها و جوان‌‌هایی که رقص و پایکوبی می‌کردند و استقلال و آزادی و رفاه‌شان را جشن می‌‌گرفتند. کیف می‌کردم از دیدن زندگی کردنشان.

چشمم تازه داشت به دیدن زیبا‌یی‌ها عادت می‌کرد. اولین رقص‌های خیابانی را که دیدم، برایم سوال شد که چطور ممکن است این زیبایی و هارمونی را بعضی به چشم زشتی و گناه ببینند؟ انگار قبلا خودم هم به معنای قرآنی‌اش کر و‌کور* بودم.

قبل از مهاجرت این را نمی‌داستم اما حالا که از فضا فاصله گرفته‌ام و دقیق‌تر فکر می‌کنم، قبل از مهاجرت چشم‌م به دیدن زشتی‌هاعادت کرده بود. همین ترافیکِ پایتخت از زشت‌ترین صحنه‌های ساخت بشر است. به قول محمدرضا شعبانعلی، نماد تمام و کمال خودخواهی انسان. آن‌جا خبری از آسمان هم آبی نبود، هوا همیشه وارونگی داشت، البته وارونگی‌هوا نه به معنای علمی‌اش، که به معنای هوایی دقیقا وارونِ کشورهای توسعه‌یافته: همه چیز خاکستری بود و غبار گرفته. چشم‌مان به زشتی‌ها عادت کرده بود. خوشحالی را فراموش کرده بودیم و روز به روز بیشتر شبیه می‌شدیم به مردگان متحرکی که فقط زنده هستند، بدون روح. قبل از مهاجرتم، کودک درونم نفس‌های آخرش را می‌کشید.

هرچند که نفس‌های روحم با تکرار هر روزه‌ی فجایع ایران و افغانستان و عراق و سوریه و میانمار به شماره افتاده بود‌، اما هنوز نفس می‌‌کشید و زنده بود؛ هنوز زیبایی را می‌فهمیدم و دیدن زیبایی‌های بقیه برایم لذت‌بخش بود. فاصله گرفتن از زشتی‌ها، به من کمک کرد تا دوباره زیبایی‌ها را بفهمم.


در بین دوستان مهاجرم نقلی بود که از پیرمردها و پیرزن‌های فنلاندی خوششان نمی‌آمد ‌و از آن‌ها دوری می‌کردند، چرا که معتقد بودند عمدتا (به ویژه در شهرهای کوچک) به ما مهاجرین به دیده شک نگاه می‌کنند و رابطه خوبی با ما ندارند: عبوس هستند و شاید عصبانی. اما من فکر می‌کنم جنگ چهره‌شان را خشن و عبوس کرده. یک پیرمرد ۷۰ ساله فنلاندی، جنگ جهانی‌ دوم را پشت سر گذاشته، هر شب بارها و بارها صدای شلیک و انفجار را شنیده و با این خیال خوابیده که شاید دیگر طلوعی در زندگی‌اش نباشد. غم از دست دادن هموطن را چشیده و دوستان و نزدیکانش را خاک کرده. قحطی و تلاش برای زنده ماندن و بقا را هم تجربه کرده است.

به چهره پدرم هم که نگاه میکنم، عمدتا عبوس است و تمام خط‌های پیشانی و گره‌های ابرو‌هایش، حکایت مشابهی را روایت می‌کنند: زندگی عبوس‌ش کرده است. کسی که جنگ را زندگی کرده و عزیزترین دارایی‌ش، بدن سالمش، ترکش خورده، عبوس می‌شود. کسی که بی‌پولی و بی‌کاری و استیصال را از سر گذرانده، عبوس می‌شود. کسی که از دست دادن رفیق و برادر و خواهر بزرگ‌تر و مادر و پدرش را چشیده، عبوس می‌شود و زبر. لطافتی برایش نمی‌ماند. وگرنه تک‌ تک بچه‌هایی که به دنیا می‌آیند، لطیف هستند.

این روزها، قصه‌ی کیان سر زبان‌ها افتاده. کودکی که نهایت شوق زندگی را داشت. خوش‌لباس بود و آراسته، زیبایی را نه تنها می‌دید ومی‌فهمید، که جستجو می‌کرد و می‌ساخت: درخت می‌کاشت. در یکی از محروم‌ترین شهرستان‌های کشور درخت می‌کاشت، شهرستانی که در عمده‌ی توابع‌اش مردم دسترسی به آب تمیز ندارند. کسی که درخت می‌کارد، در نهایتِ امید به زندگی است.

کیان به معنای دقیق کلمه لطیف بود و خدایش خالق رنگین‌کمان. چه دنیای قشنگ و پر از رنگ و نوری داشته‌ است این بچه. ما ازخدایمان می‌ترسیدیم، خدای ما خدای مجازات و خشم و قهر بود: دخترها را از موی سر آویزان می‌کرد و سرب داغ می‌ریخت در دهان روزه‌خوار؛ نه فقط سرب داغ، که چرک و کثافت جزای گناهکارانش بود. دنیای کثیف و زشت ما، چنین خالقی هم داشت.

کیان عاشق تکنولوژی و ربات بود. کیان جان، من چطور از فردا با ربات‌هایمان کار کنم و تنظیم‌شان کنم وقتی تو دیگر در این دنیا نیستی؟

کیان فرزندِ نسل بعد از انقلاب بود. اولین نسلی که از می‌توانستند بدون سایه‌ی جنگ و قحطی زندگی کنند. پدر و مادری که فرزندش راتشویق به ساختن کاردستی و درختکاری می‌کند، لطیف است و پر از شوق به زندگی.

پدر من هم اوایل جوانی‌اش عکاسی می‌کرده و آلبوم‌های زیادی داریم از عکس‌های برادر بزرگ‌ترم در حال خندیدن، راه رفتن، شنا کردن،زندگی کردن. اما زشتی‌های دوران جنگ و قحطی و فشار اقتصادی آن سال‌ها، ذوق هنری پدرم را کور کرد و روح لطیف‌اش را زبر وخشن و صورت خندان‌ش را عبوس. از منِ خردسال عکس زیادی نیست، چون شوقی نمانده بود برای زندگی.

در بین نسل ما، هنوز هستند آدم‌هایی که سال‌هاست در کشوری به اصطلاح آزاد و امن، عامدانه در فضای جنگی زندگی می‌کنند و دائم دم از دشمن می‌زنند. آن‌ها هموز در جنگِ تحمیلی زندگی می‌کنند، البته جنگی که خودشان به خودشان تحمیل کرده‌اند. فضای فکری‌شان سراسر فضای جنگ است: قهرمان‌هایشان همه‌ نظامی‌اند و حتی موسیقی‌هایشان هم سلامی است به فرمانده‌ی‌ این جنگ خیالی. این آدم‌ها زبر می‌شوند و خشن. آن‌ها همه چیز را صحنه‌ی‌ جنگ میبینند و سنگربندی می‌کنند، حتی سلف دانشگاه را. افتخارشان موشک است و بمب و خرابی. در دنیای آن‌ها همه یا شهید می‌شوند یا به درک واصل می‌شوند. مرگ طبیعی در جنگ جایی ندارد.

روح این آدم‌ها خشن است و لطافت را نمی‌فهمند. مهربانی را نمیشناسند و حتی کارهای خیرخواهانه و داوطلبانه‌یشان هم با عنوان جهاداست تا بوی جنگ و اسلحه و خون بگیرد. زبری‌ این آدم‌ها روحِ لطیف و زندگی سایرین را می‌خراشد. آن‌ها رنگ و نور را نمی‌شناسند ورنگین‌کمان‌شان، یک رنگ بیشتر ندارد: سرخ، به رنگ خون.

* پی‌نوشت: زشتی این کلمات را می‌فهمم. عامدانه آن‌ها را عینا مشابه ترجمه‌های مرسوم نقل کرده‌ام.

از کانال مشاهدات حسین از اروپا:

@hsnblog

کیان پیرفلکرنگین کمانجنگ تحمیلیجستاردلنوشته
من حسین هستم و اینجا مشاهداتم رو از اروپا می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید