روز ۳۰ آوریل و ۱ می، جشن ملی فنلاندیها بود. تقاطعی از جشنِ پایان زمستان و شروع بهار، و همچنین روز کارگر.
البته جشن مهمی هم برای فارغالتحصیلان دبیرستان و دانشگاهها محسوب میشود. اینها کلاهی دارند به نام ylioppilaslakki یا کلاهِ فارغالتحصیلی؛ کلاهی که با اغماض در سراسر کشور یکسان است: یک کلاهِ سفید با نقاب کوتاهِ مشکی و برای دانشجویان مهندسی،یک بندِ آویزان. این کلاه برایشان نماد و افتخاری است که درسخواندهاند و فارغ شدهاند.
این کلاه آداب مخصوص خودش را هم دارد، به کسی امانت نمیدهند، کلاهِ شخص دیگری را روی سر نمیگذارند، کسی آن را نمیفروشد، و حتی آن را هیچوقت نمیشورند! برای تهیه کلاه هم باید شعرِ مربوط به فارغالتحصیلی را حفظ کرده باشی و برای مسئول مربوطه بخوانی.
از چند روز قبل، هرکس را در خیابان میبینی، کلاه را به خودش آویزان کرده، اما آن را روی سر نمیگذارند، از جوانِ تازه فارغالتحصیل گرفته تا پیرمرد و پیرزن ۷۰ ساله.
اما روز کارگر، مطابق یک رسم صد و چندی ساله به نام وپوو، همهی مردم جمع میشوند کنار اسکلهی اصلی، روبروی یک مجمسهی قدیمی. درطی یک مراسمی، اول مجسمه را میشورند و تمیز میکنند و بعد یک کلاه روی آن مجسمه میگذارند. هرسال یک دانشگاه وظیفه دارد این کار را انجام بدهد و امسال نوبت دانشگاه هلسینکی بود. راس ساعت۱۸:۰۰، کلاه را روی سر مجسمه میگذارند و همزمان، همه کلاههایشان را میپوشند. چند روز آینده نیز همه کلاه به سر دارند.
وجود چنین رسمهای کوچکی، به آدمهای جامعه احساس تعلق میدهد. احساس میکنی بخشی از یک جامعه هستی و همه یک چیز مشترک را جشن گرفتهاید. این احساس تعلق، احساسی بینهایت عمیق و درونی و مهم است؛ احساسی که شاید بعضی از ما سالهاست آن را گم کردهایم.
این دقیقا همان احساسی که آدمها را هل میدهد به سمت خرید یک ساعت چند هزار یورویی؛ چون جامعهی کوچکی وجود دارد که با خرید یک رولکس، وارد آن میشوی. اینجا کلابها و باشگاههایی هم هستند که شهریهی سالیانهشان چند هزار یوروست و کارکرد مشابهی برای اعضا دارند: احساسِ تعلق.
از همان ابتدای مهاجرت، برایم سوال شده بود که چرا ساکنین کشور وایکنینگها، به یک جای گرمتر مهاجرت نمیکنند، اینها که نه تحریم هستند، نه مشکلات دیپلماتیک و ویزا دارند، نه اجازهی خروج میخواهند، و نه منعی از نظر مشکلات اقتصادی دارند. همه جوابهایی که تا الان پیدا کردهام، حول احساس تعلق قرار میگیرند. چقدر عجیب است این احساس، این دقیقا همان احساسیست که جای خالیاش، بسیاری از مهاجران را اذیت میکند، چون خودشان را بخشی از جامعه نمیبینند و احساس تعلق نمیکنند، همان احساسی که به شکل دیگری تعریفاش میکنند: “اینجا خانهشان نیست”.
من در کودکی مراسمهای این چنینی را جدی نمیگرفتم، نه نوروز برایم مهم بود و نه یلدا، نه سیزده بدر و نه هیچ عید یا مراسم دیگری. تاریخهایشان و اتفاقات پشتِ این مراسمها هم برایم مهم نبود. ذهنِ منطقی و ریاضیام، چراییشان را نمیفهمید و نتیجهاش هم بیتعلقی کامل بود.
اما حالا بیشتر از قبل احساساتم را میشناسم و به طور مشخص، احساس تعلق را خیلی جدی میگیرم و دنبالش میگردم: خانهی من کجاست؟
حالا خودم را بهتر از قبل میشناسم. همیشه من نسبت به جامعه و اطرافیانم بیتفاوت بودم، چون خودم را بخشی از جامعه نمیدیدم. بیتعلقی، بیتقاوتی میآورد و بیتفاوتی، کاهلی را.
از کانال مشاهدات حسین از اروپا: