حسین
حسین
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

دنیای نان‌های فانتزی

خواب خانه‌ی قدیمی مادربزرگم را دیدم؛ خانه‌ای که اتاق خواب نداشت: یک آشپرخانه، یک هال خصوصی و یک پذیرایی. آن خانه‌ی بی‌اتاق، خاطرات درهمی را برای من تداعی می‌کند. عجیب‌ترینش شب‌های عاشورا بود؛ شب‌هایی که همه از یادآوری آن واقعه‌ی هزار و چهارصد ساله گریه می‌کردند و من از ترسِ فردایی که باید برگردیم شهر خودمان. غصه‌ی دوری از همبازی‌ها، غصه‌ی درس‌های ناخوانده و مشق‌های نوشته نشده، غصه‌ی نخوردنِ قرمه‌سبزی‌های شام غریبان. کاش آفتاب صبح عاشورا طلوع نمی‌کرد، نه فقط برای آن حسینِ مظلوم، که همچنین برای این حسین دور از خانه.

چند پلاک بالاتر از خانه‌ی مادربزرگ، یک نانوایی فانتزی بود: نانوایی گندم. محلی‌ها به آن می‌گفتند نان ماشینی. نماد خارج بود برای ما؛ نماد زندگی ماشینی. معنی دقیق‌اش را نمی‌فهمیدم، ولی نمادین بود برایمان. خارج هم که خانه‌ی آدم‌های فُکُل کراواتی و قرتی بود: آدم‌هایی که عمرشان طولانی است و همیشه جوان‌تر از سن‌شان به نظر می‌رسیدند. ولی چه فایده، مهم نیست چقدر طولانی عمر کنی یا چقدر سالم باشی، مهم این است که قرتی نباشی.

قرتی‌ها چند ویژگی داشتند: تی‌شرت رنگی می‌پوشیدند، زنجیر می‌انداختند، آرایش می‌کردند، همدیگر را به اسم کوچک صدا می‌زدند، و حتی بلند بلند می‌خندیدند. معمولا هم پولدار بودند. سختی هم نمی‌کشیدند و همیشه راحتی را انتخاب می‌کردند. البته خودشان می‌گفتند راحتی، ما می‌گفتیم تنبلی.

محله‌ی مادربزرگ، ظهرها بوی نان تازه می‌گرفت. نان قرتی‌ها بود دیگر، ظهرها پخت می‌کرد و نانوایی ما صبحِ آفتاب‌نزده؛ چرا که آن‌ها حوالی ظهر از خواب بیدار می‌شدند و ما صبحِ زود. صبح‌های آفتاب نزده‌ و سرد زمستانی، موقعی که از خانه می‌زدم بیرون، دلم می‌خواست ما هم قرتی بودیم، البته نه کاملِ کامل. نان فانتزی مگر چه ایرادی دارد؟ بوی خوبی هم می‌داد.

همیشه برایم سوال بود که چرا نانوایی‌های ما بو ندارند ولی نانوایی گندم چنین بویی می‌دهد. پخت که می‌کرد همه‌ی خیابان را بو برمی‌داشت. نشان آن نانوایی‌ها بویشان بود و نشان نانوایی‌های ما، صف طولانی. در صف ایستادن هم مختص ما بود، آن‌ها در صف نمی‌ایستادند و نانوایی‌شان هیچ‌وقت صف نداشت. بیزار بودم از صف. توی صف که می‌ایستادم، آرزو می‌کردم کاش ما هم قرتی بودیم، البته نه کاملِ کامل.

نه فقط نان‌شان، که غذاهایشان هم فرق داشت. آبگوشت، نان سنگک می‌خواهد نه باگت. الویه تنها پل بین ما و آن دنیای فانتزی بود. یکی از هم‌کلاسی‌های دوران راهنمایی همیشه ساندویچ کره بادام‌زمینی و مربا می‌خورد. چند سال زندگی در انگلیس خارجی‌اش کرده بود. ما اما نان و پنیر و گردو داشتیم. چقدر خشک بود این لقمه، خشکی‌اش من را اذیت می‌کرد و نتیجه‌اش ساندویچ‌های کپک زده‌ی داخل کیف بود. مربا اما خشک به نظر نمی‌رسید، ساندویچ‌های مهدی را که می‌دیدم، آرزو می‌کردم کاش ما هم قرتی بودیم، البته نه کاملِ کامل.

امکانات رفاهی‌مان هم فرق داشت. اتاق‌های آن‌ها چراغ مطالعه داشت. اتاق ما اما میز تحریری نداشت که بخواهد چراغ مطالعه داشته باشد. البته ما خودمان قرتی‌های دهه هفتادی بودیم در مقابل پدر و مادرهایی که خانه‌یشان اتاق هم نداشت و زیر نور چراغ نفتی و چراغ‌های خیابان درس خوانده بودند. داشتن امکانات برای ما احساس گناه می‌آورد،‌ نه رفاه. در دنیای ما، هرچقدر سخت‌تر زندگی می‌کردی، زندگی‌ات ارزشمندتر بود.

خانه که می‌ساختیم، بعضی از روزها، من پابه‌پای کارگرهای روزمزد کار می‌کردم. حتی روز قبل از مهاجرتم استثنا نبود و به خالی کردن دویست و پنجاه بلوک سیمانی گذشت. بیل می‌زدم و فرغون جابجا می‌کردم: سنگ‌ریزه‌ها را پهن می‌کردم، سیمان و مَلات درست می‌کردم، درخت می‌کاشتم. دسته‌ی بیل‌ها را صیقل نمی‌زنند و زمخت است و هر حرکت، خرده چوب‌ها را فرو می‌کُند توی دستت. دستکش کار هم که برای قرتی‌هاست**. افتخار کارگر، دست‌هایی‌ست که پینه بسته. نه فقط دستکش‌، که کلاه و عینک آفتابی زیر آفتاب چهل درجه هم مال آن‌ها بود. هرچه ترک‌های پیشانی‌تر عمیق‌تر باشد، بیشتر کار کرده‌ای انگار. بیشتر و سخت‌تر.

اینجا اما، مدتی است جلوی خانه‌یمان ساخت‌وساز می‌کنند و مرد و زن، تا دندان مسلح‌اند؛ کلاه ایمنی، چکمه‌، عینک آفتابی، دستکش، جلیقه‌. قهوه به دست می‌آیند سر کار و وُلوو سوار می‌شوند. کارگرهایشان هم قرتی هستند و خبری از پوست‌های سوخته نیست، لابد کرم ضد آفتاب هم می‌زنند!

حالا، هزاران کیلومتر دورتر از نانوایی گندم، در یک نانوایی فانتزی نشسته‌ام و قهوه می‌خورم، قهوه‌ای در کنار شیرینی سوئدیِ تازه. تنوع نان‌هایش بیشتر است اما مغازه‌اش دقیقا همان بوی آشنا را می‌دهد؛ بوی کوچه‌ی خانه‌ی مادربزرگ را.

این روزها، تی‌شرت رنگی می‌پوشم. به دست‌هایم کرم آبرسان می‌زنم تا پوست جوان‌ و لطیفی داشته باشم. استادم، همکلاسی‌هایم و همکارانم را به اسم کوچک صدا می‌زنم. اتاق دارم و دفترِ کار و چراغ مطالعه. صبح‌ها، کره بادام‌زمینی و مربا می‌خورم. خبری هم از صف‌های طولانی برای نان نیست. شاید آرزوی کودکی‌ام برآورده شده است: قرتی شده‌ام، البته نه کاملِ کامل.

**پی‌نوشت: مسئله فقر را به خوبی می‌فهمم، هرچند که تجربه‌ی زیسته‌ام با آن فاصله‌ی زیادی داشته است. یک جفت دستکش کار، حداقل آن موقع، قیمتی نداشت و نبودش، بیشتر از سر بی‌اهمیتی‌اش بود تا لوکس بودنش.

از کانال مشاهدات حسین از اروپا:

@hsnblog

اروپادلنوشتهجستار
من حسین هستم و اینجا مشاهداتم رو از اروپا می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید