هر چند دقیقه یکبار به ساعتم نگاه میکنم تا شاید دلش به رحم بیاید و کمی آرامتر حرکت کند. نمیدانم از اینکه من به پرواز نرسم چه سودی میبرد اما کمر همت بسته و حتی یک ثانیه هم دست از جلو رفتن نمیکشد. آنقدر عجله دارد انگار نه انگار که درجا میزند و روزهایش همه تکراری است؛ شاید هم انتقام این ملالِ دوّار را از من میگیرد.
کمتر از یک ساعت به پرواز مانده و من در صف طولانی بازرسی وسایل گیر افتادهام. کجا میروند این همه آدم؟ نه فقط من، که همه عجله دارند و تمام حواسشان را دادهاند به آن ساعت روبرو: چه کیفی هم میکند از این همه توجه. در دنیای ساعتها، ساعت فرودگاه دختر شاه پریان است که همهی چشمها به دنبال اوست. با نهایت کرشمه، سالن را پر کرده است از صدای تیک و تاکاش، مثل صدای پاشنهی کفش شاهزاده.
به من یاد داده بودند وقت طلاست، تمثیلیست از میزان ارزشش و باید در خرج کردنش نهایت دقت را به کار ببری. دانشآموز خوبی نبودهام که دقیقههایم را اینطور بیحساب و کتاب دور میریزم و صبح را با انتظار در این صفِ طویل شروع کردهام. البته در حقیقت وقت طلاست چون میتوانی آن را با پول بخری و مثل جواهرات آویزان کنی به خودت. کنار این صف، صف جداگانهای ساختهاند برای آدمهایی که عجله دارند. شما بخوانید برای آدمهایی که پول دارند. آدمهای آن صف کناری، با بلیطهای الویتدارشان، سینهها را دادهاند جلو و با غرور خاصی نگاهت میکنند؛ دقیقا مثل کسی که گردنبند یاقوت جدیدش را به گردنش آویخته و سرگردان است تا با کسی چشم در چشم شود. دنبال هرفرصتی است تا تحسینِ زیبایی و نگاهِ نسبتا حسرتبار را در یک جفت چشم ببیند و در ازایش لبخند کج و معوجی تحویل دهد. با بلیط طلاییشان صف را بهم میزنند و میروند جلو، کسی هم طبیعتا اعتراضی ندارد.
ده دقیقه گذشته است و من فقط چند قدم آمدهام جلو. زل زدهام به صف و جای خالی کسی را که از بازرسی عبور کرده در حرکت صف دنبال میکنم. آدمها با عجله یک قدم میروند جلو. این جای خالیِ آدمی که از شر صف خلاص شده، در صف میخزد و میآید عقب. مثل یک مار که یک موش بزرگ را بلعیده و آرام آرام هضمش میکند.
جای خالی میآید عقب و عقبتر و جایی در گلوی صف گیر میکند. خانوادهای جلوی من هستند و به گونهای رفتار میکنند که گویی تمام وقتهای دنیا را خریدهاند. پدر نشسته است روی زمین و با پسرش بازی میکند. مادر کالسکه را نگه داشته و به آنها نگاه میکند. برق چشمانش از خندههای پسرک است و لبخندش از اَداهای پدر. پدر، پسر بچه را بلند میکند و میگذارد پشت گردنش و چیزهایی میگوید که پسرک قهقهه میزند. اصلا و ابدا حواسشان به صف نیست.
بیخیالی، بازیگوشی و حواسپرتیشان عصبیمان کرده. به شاهزادهمان بیمحلی میکنند و این نهایت توهین است برای ما عاشق پیشهها. وگرنه دلیلی ندارد که چندین نفر به آنها تذکر بدهند که یک قدم بروند جلوتر، تا کمی و فقط کمی به بازرسی نزدیکتر شوند. آزرده شدهایم که بازی را جدی نمیگیرند. شاید هم آزرده شدهایم از خوشحالیشان.
ما ایستادهایم در صف و عجله داریم برای رسیدن به گیت پرواز. آنها ایستادهاند در صف و کیف میکنند از خانوادهای که ساختهاند. آنها عجلهای ندارند برای رسیدن به هیچجا. آنطرف گیت چیزی منتظر ماست، ولی برای آنها، همه چیز همین پسرکیست که میخندد. ما نگاهمان به آینده گره خورده تا بالاخره روزی زندگی کردن را شروع کنیم و کلافه هستیم از حالی که به اجبار در آن گیر کردهایم، آنها زندگیشان را در همین لحظه میبینند و پسرکی که با کنجکاوی تمام، انگشت اشارهاش را به سمت همه چیز نشانه میگیرد. آنها حال را زندگی میکنند و ما خیالِ آینده را.
از کانال مشاهدات حسین از اروپا: