
سخت است ثانیهها را شمردن، برای رسیدن به لحظهای که نامش امید باشد؛
اما انگار چارهای نیست، باید لحظهها را شمرد:
یک… دو… سه…
تا هرجا که زمانه دلش به رحم بیاید.
ولی نه، انگار نه انگار؛
این زمانه سخت سنگدل است.
قرار نیست بذر امیدی در دلهایی ریخته شود که سالهاست آیش ماندهاند،
دلهایی که هرگز گندمِ عشق در خاکشان کاشته نشده.
حتی از کوزهی این روزگارِ بیمروّت هم
قطرهای آبِ زندگی بر لبهای ترکخوردهی قلب ما نمیچکد.
شاید مهمترین نقطهی امید در این زمانه
دل بریدن از روزگار باشد
و ناامید شدن از او.
انگار باید در درون خودت دنبال چیزی به نام امید بگردی؛
اگر پیدایش کنی،
که خود کاریست بس دشوار.
در هجوم لشکرِ ناامیدی،
تنها سلاحِ دفاعی تو
پیدا کردن کوچکترین،
حداقلیترین دلخوشی برای ادامهی زندگی است.