
وقتی حرف روستا به میان میآید، همه بوی نان محلی تازه، هوای خوب و زندگی ساکت و آرام به ذهنشان میآید. اما زیاد به مشکلات زندگی در روستا توجه نمیکنند.
مشکلاتی مثل نبود مدرسه، نبود حتی یک مغازه در یک روستای کوچک، نبود درآمد و بیکاری و نبود امکاناتی که در شهرها و جاهای پرجمعیت هست، ولی در روستا وجود ندارد.
مثلاً دخترم تا کلاس ششم در همین روستا درس میخواند. برای پایه هفتم مجبور شد به ۳۰ کیلومتر آنطرفتر برود و در خوابگاه بماند. برای یک دختر ۱۲ ساله زندگی در خوابگاه سخت بود؛ اذیت میشد و گریه و بیقراری میکرد. من هم مجبور شدم او را در مدرسهای نزدیکتر ثبتنام کنم.
پسرم پارسال کلاس اولی بود، اما مدرسه ابتدایی روستا تعطیل شد. بچه کلاس اولی من هم مجبور شد به همان روستا و همان مدرسهای برود که امسال دخترم در آن ثبتنام شده است؛ مدرسهای که هم ابتدایی مختلط دارد و هم به قول قدیمیها «راهنمایی دخترانه» یا همان متوسطه اول. فاصله این مدرسه حدود ۱۰ کیلومتر از ماست و مشکل سرویس مدرسه، امسال بیشتر خودش را نشان داده است.
واقعیت این است که در روستاهای کوچک مثل روستای ما، با توجه به مهاجرتها و نرسیدن تعداد دانشآموزان به حدنصاب، تعطیلی حتی مدارس ابتدایی مشکلات زیادی ایجاد میکند.
مدرسهای که بنیاد قلمچی در این روستا ساخته بود، هیچوقت استفاده نشد و ساختمانی بلااستفاده ماند؛ درست مثل بسیاری از مدارس روستاهای کوچک دیگر که در نهایت حتی به چراگاه دام تبدیل شدهاند.

