ویرگول
ورودثبت نام
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوهباوردارم هر چه می بینیم و ازکنارش می گذریم می تواند بهانه نوشتن باشد بی تفاوت از کنار هیچ صحنه ای نباید گذشت چه زیباست که با نوشتن ماندگارش کنیم
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

تهران بعد ازشش ماه بعد از جنگ همان همیشگی یانه ؟

بعد از ۶ ماه از روستا به تهران آمدم، آن هم بعد از جنگ. در اولین دقایق سوار مترو شدم. یک مسئله جالبی برام پیش آمد. مامور پلیس در مترو ترمینال به یکباره جلوی من را گرفت، گفت: «از کجا آمدی؟» گفتم: «از سبزوار.» گفت: «گوشیتو بده.» گوشی را دادم، یک کد را زد، سپس گفت: «ساکتو ببینم.» گفتم: «باشه، اینم ساکم.» ساکمو باز کردم، چیزی در ساکم نبود جز لباس، شارژر و یک قوطی قرص لانسوپرازول که هر روز برای ناراحتی معده می‌خورم. خلاصه بعد از تفتیش خیلی حرفه‌ای و کارگاهانه گفت: «برو.» آخه من زیادم قیافه‌ام غلط‌انداز نیست. به هر حال به خودم گفتم این هم از نتایج جنگ ۲ ماه پیش است. ما که حساب‌مون پاکه.

خوب رفتم سوار مترو شدم، دیدم فضا با گذشته چندان یا اصلاً متفاوت نیست. البته من زیاد در تهران هم که می‌آیم، سوار مترو نمی‌شوم. مترو چیزی نبود جز عده‌ای سر پایین انداخته شده به گوشی، یکی جناب‌خان تماشا می‌کرد، یکی هم مشغول بازی بود و همه خلاصه گوشی به دست. یک نفر دست نیاز به طرف مردم نیاز کرده بود، یکی فندک می‌فروخت، یکی پازل و یکی مداد رنگی و یکی اسباب بازی و یکی کیسه خواب. این همان تصویر همیشگی از مترو بود، از وقتی که من در ذهن دارم. ولی زیر پوست ذهن این آدم‌ها چی می‌گذرد، خدا می‌داند.البته من به گوشی ها سرک نکشیدم اتفاقی چشمم افتاد

بعد از خط عوض کردن در ایستگاه، آقایی کنارم نشسته بود، فکر می‌کنم وکیل بود. در مورد دعواهای یک زن و مرد صحبت می‌کرد و می‌گفت: «خانمت برای ۴۰۰ تا سکه توافق کرده بود، ولی تو با حرف‌هایی که زدی باعث شدی توافق نکنه.» اینجا بود که یک چیز به ذهنم رسید: جامعه آنقدرها هم فانتزی نیست و افکارم چقدر از احساس سرچشمه می‌گیرد. البته نه اینکه من از این چیزها در جامعه بی‌اطلاع و بی‌خبر هستم.

خلاصه نمی‌دانم چرا حس کردم درست یا غلط، از زیر پوست جامعه بی‌اطلاعم. هر چی بود، من که احساساتی هستم ولی پر از بدبینی به جامعه و به وضع جامعه نسبت به خودم. نمی‌دانم، حس بدی پیدا کردم. ولش کن، وضعیت حجابم تغییرات پیدا کرده بود. در موردش صحبتی ندارم چون کاره‌ای نیستم.

تا اینکه آمدم به میدان آزادی تا از آنجا به مهرآباد جنوبی خانه پدری بروم. در راه فرودگاه مهرآباد نگاه می‌کردم به این فکر می‌کردم در آن ۱۲ روز در اینجا چه اتفاقات و چه سروصداهایی بوده است. هر چه بور، تهران همان همیشگی بود، همان نبود هم همان زندگی معمولی پر از لایه‌های پنهان و فشارهای سرسام‌آور زندگی و همان نبود، چون احساسم دیگر نسبت به آن نبود که قبل از جنگ بود. احساس می‌کنم تهران زخم خورده است.

نه من تهران ندیده بودم، نه چیز دیگری، فقط یک برداشت از یک روز بود. دیگه حقیقتش از وقتی یک چیزهایی می‌نویسم در ویرگول، هر صحنه‌ای برام چند کلمه نوشته می‌تواند بسازد. حقیقتاً احساس می‌کنم زندگی در هیچ جا برایم چیز جدیدی ندارد. تهرانم پر از اتفاقات خوب و بده، همین.ومنم چه در روستا وچه اینجا من به هرحال درگیر آنم.

تهرانخانه پدریزن مردجنگ
۱۸
۱۱
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
باوردارم هر چه می بینیم و ازکنارش می گذریم می تواند بهانه نوشتن باشد بی تفاوت از کنار هیچ صحنه ای نباید گذشت چه زیباست که با نوشتن ماندگارش کنیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید