
اما از ۱۷ اسفند ۱۳۹۹ تا ۱۰ خرداد ۱۴۰۰ جلسه شورای حل اختلاف و جلسه دادگاهِ شکایت اول برگزار شد.
بالاخره همسایه از ما شکایت کرده بود و مدعی حق ارتفاق در خانه ما بود. حق ارتفاق یعنی حق عبور و مرور دائمی؛ او ادعا داشت با توجه به وجود جوی آب، حق دارد هر روز از کنار آن عبور کند و حتی اگر گردویی محصول زمینش باشد، باید از کنار همین جوی آب به خانهاش ببرد.
چند سال روال کار دادگاهها اینگونه بود که اول پرونده به شورای حل اختلاف میرفت؛ اگر سازش میشد، قضیه فیصله مییافت، اما اگر دو طرف سازش نمیکردند، پرونده به دادگاه میرفت.
ولی فکر میکنم – و البته شنیدم و در اینترنت هم خواندم – دادگاههایی در چند سال اخیر ایجاد شدهاند که اگر طرفین بعد از دو ماه به توافق و سازش نرسند، دادگاه رأساً حکم نهایی را صادر میکند و رأی هم قابل تجدیدنظرخواهی نیست.
به هر صورت من استرس گرفته بودم؛ چون تا به حال دادگاه نرفته بودم و فکر میکردم دادگاه چه غول ترسناکی است.
فکر و خیال رهایم نمیکرد و شبها به سختی خوابم میبرد. البته شورای حل اختلاف مثل دادگاه تشریفات زیاد نداشت.
خلاصه صبح هفده اسفند ۱۳۹۹ به همراه پدرِ همسرم – که نیسان دارد – راهی دادگاه محل زندگی شدیم که در شهر نقابِ جوینِ خراسان رضوی قرار دارد. با خودم فکر میکردم همسایه در این روز چه مطالبی را میخواهد مطرح کند.
در واقع گفتوگوهای درونی من در آن روزها، جوابهایی بود که خیال میکردم باید در دادگاه به او بدهم.
هر چه بود، زودتر به جلسه شورای حل اختلاف رسیدیم. معمولاً چند ریشسفید در شورای حل اختلاف مینشینند و آنجا هم همینطور بود. همسایه بعد از ما آمد. او همراه دهیار روستا و پسرعموی دهیار – که رئیس شورای ده است – آمده بود. در واقع آمده بودند تا بر علیه من شهادت بدهند؛ اما فرصت پیدا نکردند.
در جلسه، وقتی نوبت ما شد که مشکلتان چیست، گفتم:
«یک جوی آب در منزل ما هست که ۲۲ سال است دیوار شده، ولی این آقا که امسال این زمین را خریده، ادعا دارد که باید از کنار جوی عبور کنم و دیوار را باید بردارید.»
از او سؤال کردند. او شروع کرد از مسیر سیلاب و اینکه خانه ما در مسیر سیلاب است و باید دیوار برداشته شود و ۶ متر برای مسیر سیلاب باز شود، صحبت کرد.
در واقع آنها میخواستند ما ۶ متر عقبنشینی کنیم تا به بهانه مسیر سیلاب، راهی دیگر برای رفتوآمد گوسفندان، ماشینها و خودشان باز کنند.
دهیار – که در این موضوع منفعت داشت و مسیر خانهاش با این کار برای رسیدن به ورودی روستا نزدیکتر میشد – خیلی با همسایه همراهی میکرد.
هر چه بود، همسایه حتی یکبار هم از جوی آب حرف نمیزد؛ تکیهکلامش فقط «مسیر سیلاب» یا «کال» بود.
به هر حال، حوصلهی عضو شورای حل اختلاف – پیرمردی که داشت صحبتهایش را گوش میداد – سر آمد. گفت:
«مگر تو برای جوی آب شکایت نکردهای؟»
گفت: «چرا.»
گفت: «پس چرا فقط از مسیر سیلاب حرف میزنی؟»
ولی او یکریز ادامه میداد.
آخر کار، رئیس شورای حل اختلاف به همسایه گفت:
«راه سازش این است که این آقا (یعنی من ) عبور آب شما را از جوی آب تضمین میکند و جوی برای عبور آب شما برقرار باشد و شما هم مزاحمتی برای ایشان ایجاد نکنید و وارد منزلشان نشوید.»
هر چه بود، صحبتها ادامه داشت. در نهایت او خسته شد و گفت: «بیایید صورتجلسه را امضا کنید.»
من خیال کردم همسایه توافق کرده است و به این شکل سازش شده؛ چون صورتجلسه را امضا کرد.
ولی نمیدانستم هر شرکتکننده، چه توافق کرده باشد چه نکرده باشد، باید در پایان جلسه امضا کند!
به هر صورت از دادگاه بیرون آمدیم. مسئله خاصی پیش نیامده بود.
تا اینکه یک روز بعد، پاسگاه محل ابلاغیه آورد. پرسیدم این چیست؟ گفت:
«روز دهم خرداد ۱۴۰۰ باید در دادگاه حاضر شوید.»
گفتم: «مگر مشکل ما با این آقا حل نشد؟ مگر صورتجلسه را امضا نکرد؟»
گفت: «آن امضا ارتباطی با سازش نداشت. همسایه خواهان ادامه رسیدگی شده است.»
هر چه بود، دوباره استرسها شروع شد: این بار در دادگاه چه خواهد شد؟ بالاخره مسئله ما با این همسایه به کجا خواهد رسید؟
چند روز قبل از جلسه دهم خرداد، پدر به روستا آمده بود تا در جلسه دادگاه شرکت کند؛ ولی چون سند خانه به نام من است و من قانوناً طرف شکایت بودم، پدرم نمیتوانست در دادگاه شرکت کند.
در ضمن، این را بگویم که سند خانه تکبرگ به نام من است، ولی این قسمتی که باید برایش دادگاه میرفتم طبق کاغذی که پدرم از من گرفته، مال من نیست. فقط اسماً من مالک این قسمت خانه هستم.
پدرم گفته بود:
«چون این زمین از زمینهای پدریام است و قسمتی از آب قنات روستا مهریه مادر است، من این تکه از خانه – که در سند هم به نام توست – به تو نمیدهم. باید کاغذی به من بدهی.»
هر چه بود، مجبور شدم برای حضور پدرم در دادگاه درخواست ورود شخص ثالث بدهم.
پدرم که تهران زندگی میکند، به روستا آمد و بالاخره روز دهم خرداد ۱۴۰۰ رسید. با پدرم راهی دادگاه شدیم. حقیقتاً باز هم استرس داشتم. ساعت ۸ صبح جلسه دادگاه بود و رئیس دادگاه حقوقی شهرستان، قاضی پرونده ما بود.
رفتیم داخل. قاضی خیلی خشک بود و اصلاً اجازه نمیداد صحبت کنیم. من رفتم بیرون تا برگهی درخواست ورود شخص ثالث یا جلب شخص ثالث را از دفتر دادگاه بگیرم و برای قاضی بیاورم. همان لحظه دیدم سر و صدا بلند شد. پدرم و همسایه با هم درگیر لفظی شده بودند.
وقتی وارد شدم، فهمیدم که باز هم همسایه از مسئله مسیر سیلاب صحبت کرده و علاوه بر آن، گفته که ما شبانه دیوار خانه را بالا بردهایم.
میگفت: شورای روستا و دهیاری نامهی تخلف ما را نوشتهاند و به پاسگاه تحویل دادهاند؛ یعنی ادعا داشتند که ما فنس کشیدهایم تا دیگران مزاحمت نداشته باشند و دیوارکشی کردهایم.
به نظر همسایه و شورای روستا و دهیار، این کار تخلف بوده، چون معتقد بودند این قسمت خانه، مسیر سیلاب است و باید مسیر باز شود.
هر چه بود، سروصدا بالا گرفت. قاضی یکباره ناراحت و عصبانی شد و گفت:
«ساکت!»
و در واقع رو به پدر من گفت:
«تو ساکت باش!»
در حالی که درست نبود با آدمی ۸۵ ساله که سی تا چهل سال از قاضی بزرگتر است، آنطور حملهی لفظی کند.
البته در ایران، قاضیها همیشه – نعوذبالله – خود را در جایگاه خدا میبینند و حاضرین دادگاه را بندگان خود، که حتی حق اظهار نظر معمولی هم ندارند.
به هر حال، من به قول محلی دستِ تر را گرفتم و نِیممن شدم. به قاضی گفتم:
«مشکلی نیست، شما بفرمایید دربارهی چه چیزی صحبت بشود؟»
اینجا قاضی خیلی لطف کرد و با حالت تمسخرآمیزی به پدرم گفت:
«از پسرت یاد بگیر!»
بعد رو به همسایه کرد و گفت:
«مشکل چیست؟»
همسایه گفت:
«مسیر رفتوآمد جوی آب بسته است.»
قاضی پرسید:
«مگر آب رد نمیشود؟»
گفت:
«چرا.»
قاضی گفت:
«پس مشکل چیست؟»
گفت:
«نمیتوانم همیشه رفتوآمد کنم.»
خلاصه، قاضی اظهارات را در سیستم ثبت کرد. بعد گفت:
«برایتان قرار کارشناسی صادر کردم. کارشناس جوی را بازدید کند و نظرش را بگوید تا من رأی خودم را صادر کنم.»
به هر حال، صورتجلسه را امضا کردیم و منتظر ماندیم قرار کارشناسی صادر شود و کارشناسِ منتخب در محل جوی آب حاضر شود.
فکر میکنم اواخر خرداد یا اوایل تیرماه ۱۴۰۰ بود که کارشناس به خانه آمد.
خود جلسهی قرار کارشناسی اتفاقات طولانیای دارد؛ فکر میکنم بهتر باشد برای پست بعدی باشد.
تا همینجا هم خیلی طولانی شد.