
اینجا کاخ گلستان است. جایی که شاهان قاجار در آن امر و نهی میکردند و شاید در پشتپردهاش، سفرای روس و انگلیس در امور کشور موش میدواندند. اینجا تالار سلام است؛ همانجایی که آخرین پادشاه ایران و همسرش، تاج شاهی بر سر نهادند.
وقتی وارد شدم، راهنما میگفت شاهان قاجار در نوروز، نوکران را به حضور میپذیرفتند و خود را قبلهی عالم میدانستند؛ عالمی که با زور، ممالک محروسه ایران را در بر میگرفت؛ هرچند دو سومش بعدها همان اعلیحضرتان، چون عروس به دیگران دادند.
حالا بعضیها میگویند ناصرالدین شاه تالار سلام را به تقلید از اروپاییها ساخت ولی از آن استفاده نکرد. محمدرضا شاه آن را بازسازی کرد. اما من کاری به این روایتها ندارم.
من میخواهم از خداحافظی با تاریخ سلام بگویم. نه اینکه گذشته مرده باشد، نه. من دنبال چیز دیگریام.
ما آدمها خیال میکنیم آمدهایم گذشته را تماشا کنیم، حال را برای خود بسازیم و از آن لذت ببریم. اما نمیدانیم که این ما هستیم که نمایش زندگیمان را روی صحنه آوردهایم؛ و آیندگان، روزی تماشاگر ما خواهند بود.
همانطور که ما امروز به تصاویر شاهان در تالار سلام نگاه میکنیم، فردا هم کسانی خواهند بود که به تصاویر امروز ما نگاه خواهند کرد؛ به رفتار حاکمان امروز، مردم امروز، و شاید به همین خداحافظیهای ما.
خداحافظی با تالار سلام، خداحافظی با تختنشینی شاهان قاجار نیست فقط؛ بلکه یادآور این است که روزی هم نوبت ما خواهد بود تا صحنه را ترک کنیم. تنها چیزی که میماند، تصویری است که بهجا گذاشتهایم.
خداحافظ، تالار سلام.
خداحافظ، آخرین تاجگذاری.
خداحافظ، قصههای کاخ گلستان و دیگر کاخها.
ایکاش تاریخی دیگر، زیباتر و عادلانهتر برای ایران مینوشتید.
اما باور دارم آنچه میماند، ایران است، ایران است، ایران است...
