

بعد از اینکه پرونده اول دادگاه تمام شد، با خودم فکر میکردم ماجرای جوی آب پایان یافته است؛ اما اینطور نبود.
همسایه تجدیدنظر نکرد، چون سند خانه ی ما کامل بود. در عوض، این بار تصمیم گرفت از راه دیگری وارد شود؛ راهی که میتوانست به سند خانهی ما ضربه بزند.
یک روز دیدم او همراه دهیار از روستا بیرون میروند. چند روز بعد فهمیدم همان روز رفته بودند که دوباره از من شکایت کنند.
۲۷ مهر ۱۴۰۰ شکایت جدید ثبت شد:
«اثبات حق ارتفاق آب، ابطال سند رسمی، و مطالبه خسارت دادرسی.»
چند روز بعد، پاسگاه ابلاغیه دادگاه را آورد:
یکم اسفند ۱۴۰۰ باید دوباره حاضر میشدم.
انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند. چرا این همسایه دستبردار نبود؟ چرا آزار را تمام نمیکرد؟
از آن روز تا اول اسفند، هر روز برای من مثل یک کابوس بود.
وسواس فکریام دوباره شدت گرفت.
داروهایم را زیاد کردم. دی و بهمن کمی بهتر شدم، اما هرچه به روز دادگاه نزدیکتر میشدم، اضطراب و افکار وسواسی شدیدتر میشدند.
میدانستم باید دوباره روبهروی او و شکایتهای تمامنشدنیاش بایستم.