بالاخره یکم اسفند ۱۴۰۰ رسید. از خواب بلند شدم؛ شب قبل پر از استرس بودم. مثل همیشه دعایی خواندم و آیهالکرسی را زمزمه کردم و به هر حال راهی دادگاه شدم.

روی صندلیهای انتظار نشسته بودم و اضطراب شدیدی داشتم؛ آنقدر که صدای ضربان تند و غیرعادی قلبم را کاملاً میشنیدم. روبهرویم بنری نصب شده بود که تصویر حرم امام رضا روی آن بود. همین که نگاهم به گنبد آقا افتاد، انگار آرامآرام اضطرابم فروکش کرد.
چند دقیقه بعد پسرعمویم آمد و کنارم نشست. پرسید: «برای چی منو خواستن؟»
گفتم: «همسایه از تو هم شکایت کرده. میگه در نرسیدن به حق ارتفاقیِ آب، تو رو هم شریک من میدونه.»
عصبانی شد و گفت: «اگر آب منو میخریدید، همسایه همچین کلاهی سرم نمیذاشت. تقصیر بابای توئه.»
من جوابش را ندادم؛ شاید کارِ درستی کردم، شاید هم نه. فقط میدانم که من جز خوبی به او نکرده بودم. یک سال تمام خودم زمینش را آب دادم، بیآنکه حتی یکبار از ده خودش به روستای ما بیاید. بدون هیچ چشمداشتی هم آبش را گرفتم. اما او فکر میکرد دادگاه او را خواسته تا آب از دسترفتهاش را دوباره برگرداند؛ در حالی که واقعیت چیز دیگری بود. همسایه مالک زمین بود و دادگاه هم همین را قبول داشت؛ حتی اگر حقهای در خرید زمین زده شده بود، چون یک قولنامه داشت.
به هر حال همسایه هم آمد. ما را به داخل دفتر دادگاه خواستند. هنوز پیشِ قاضی نرفتیم؛ اول منشی دادگاه اظهاراتمان را نوشت. همسایه دوباره موضوع «مسیر سیلاب» را وسط کشید. منشی گفت: «تو مالک زمینی نیستی که ادعای ابطال سند میکنی.» همسایه گفت خانه در مسیر سیلاب است. منشی جواب داد: «باشه، ولی این دلیل ابطال سند نیست.»
بعد رو به من کرد و گفت: «باید مسیر رفتوآمد همسایه را فراهم کنی؛ بالاخره وقتِ آبْ بیاید و برود.» پسرعمویم هم گفت: «طوری باشد که هم او به آبش برسد، هم مزاحمتی برای ما ایجاد نشود.» توضیح دادیم که از سال ۷۸ و بعد از دیوارکشی، اصلاً رفتوآمدی در این جوی آب نداشتیم.

منشی، برگهی اظهارات را پیش قاضی برد. انگار قاضی همان موقع تصمیمش را گرفته بود.
قاضی که مردی روحانی بود، به همسایه گفت: «وقتی سند صادر میشد شما کجا بودید که اعتراض نکردید؟»
همسایه جواب داد: «کسی به ما خبر نداد.»
گفتم: «آقای قاضی، اداره ثبت در روستا آگهی زده بود، حتی در روزنامه سال ۹۶.»
همسایه گفت: «آگهی رو خودت پشت در خودت زدی!»
قاضی گفت: «باید این آقا را راضی کنی.» بعد رو به همسایه کرد:وگفت «حالا سند گرفته، رضایت بده یک لوله بیاندازد.»
همسایه گفت: «اگر از لولهای که برای خودش کشیده من را شریک کند، قبول میکنم.»
من قبول نکردم؛ چون لوله داخل خانهی ما بود و دوباره بحث جوی آب پیش میآمد و در کل نمیخواستم امتیاز زیادی بدهم. گفتم: «مسیر جوی آب را لوله میاندازم؛ دوست داشتی قبول کن. دوست نداشتی، خوابِ شراکت در لوله شخصی را هم ببین.»
همسایه گفت: «پس دیوارت را میاندازی.»
قاضی گفت: «کارشناس میفرستم.» او قصد داشت کارشناس بفرستد تا حدود جوی آب را مشخص کند تا در سند جدید، حقوق ارتفاقی ثبت شود.
جلسه دادگاه تمام شد. اما وقتی از دفتر بیرون آمدم، دیدم همسایه و پسرعمویم انگار نه انگار دعوایی بوده؛ با هم خوشوبش میکردند و خندان از دادگاه بیرون رفتند. حس کردم مرا مسخره کردهاند.