
چند روزیست بیحوصلهام. میخواهم بنویسم ولی یکبهیک کاغذ نوشتهها را پاره میکنم و تایپشدهها را پاک میکنم. اصلاً حوصلهی همصحبتی با کسی را ندارم. دلم میخواهد فقط خودم باشم و خودم.
در درگیریهای ذهنیام، از اعتقادات دینی گرفته تا صعود لحظهای قیمتها، همهچیز وجود دارد. چند روز پیش به شهر رفته بودم. دیدم مردم هرکدام چند کیسه برنج پاکستانی گرفتهاند تا مبادا فردا آن گرانتر نشود. امروز زنگ زدم برای ایزوگام خانه ام که پارسال چکه می کردطرف می گفت قیمت ها به قول سبزواری ها روز می زند یعنی لحظه ای است این احساسات برای همه مردم است ولی شاید برای من در حد محرک خود زنی باشد.
.
و کسانی که نانشان در شیشه کردن خون مردم و آجر کردن نانشان است، بادم خود گردو میشکنند که با بهانهی «اسنپبک» این مردم سادهدل را فریب دهیم. و در هر نفس آدمیزاد، قیمتها را میبریم بالا. و ملت هم فریب میخورد و میگوید این اثر «اسنپبک» است.
در حالیکه همین هجوم مردم، آنها را در بالا بردن اجناس، ارز و سکه جری میکند. و همین تلقین و انتظارات گرانی، قیمتها را روز به روز به عرش میرساند.
بیخیال... منظورم این بود که هر وقت چنین صحنههایی میبینم، با خودم حساب و کتاب میکنم. میبینم کل درآمد سالیانهی من نهایت ۳۰ تا ۴۰ میلیون میشود، شاید کمتر. چگونه این قیمتها را با این درآمد ناچیزم هضم کنم؟
این است که ترس از فردا وجودم را میگیرد. گاهی سفیدی مویم و ریختن موهایم را آزار میدهد. گاهی از جملههایی که در همین ویرگول در مورد اعتقاداتم میخوانم، دلگیر و ناراحتم.
و چیزهایی که از بیماری چندینسالهی روحی میخواستم بنویسم ولی نمیتوانم هیچکجا بیانش کنم، ولی بهخاطرش تحقیر میکنند، دلم را پر از آوار غم و غصه میکند.
گاهی دل از حرفهای خانواده میگیرد. هر چه هست، بیحوصلهام، خستهام. و بعضی وقتها پر از خودسانسوری ام