ویرگول
ورودثبت نام
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوهباوردارم هر چه می بینیم و ازکنارش می گذریم می تواند بهانه نوشتن باشد بی تفاوت از کنار هیچ صحنه ای نباید گذشت چه زیباست که با نوشتن ماندگارش کنیم
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

تریبون سیاسی وهزاران آرزوی من(آخه کلاغ قارقاری توروچه به باغ درباری )

می دانید؟ تا به حال ۸۶ پست در ویرگول نوشته ام. نمیدانم خوب بود یا نبود، هر چه بود مثل تیر از کمان رها شد، مثل حرفی که زده میشود و حالا جلوی چشمان عزیزتان است.
از این ۸۶ پستی که نوشتم و مزاحم اوقات مبارک شما برای خواندنش شدم، خیلی هایش سیاسی بود. اما حقیقت دلیل علاقه مندی ام به سیاست را میخواهم برایتان بنویسم.

خدا وکیلی من حوصله ی پیچیده نویسی ندارم، پیچیده خوانی هم کم میکنم. خودمونی چند کلمه به اندازه ی وسع و سواد مینویسم. انشاءالله مقبولتان باشد. اگر هم نبود، دستکم باعث خالی شدن دل از عقده های فرو ریخته ام می شود.

بیخیال! برویم سراغ اصل مطلب.

زندگی برخلاف آرزویم هایم گذشت این جمله برای اکثر مردم صادق است وبرای من همین طور
زندگی برخلاف آرزویم هایم گذشت این جمله برای اکثر مردم صادق است وبرای من همین طور

حقیقتش، از بچگی عاشق سیاست بودم. آن موقع نه اینستاگرام بود، نه تلگرام، نه پیامرسانهای ایرانی. فقط چند روزنامه بود. من هم مینشستم روزنامه های سیاسی از جناح چپ و راست را می خواندم. از «آفتاب یزد» تا «کیهان»، اوایل هم «ابرار» را می خواندم. البته روزنامه های ورزشی مثل «خبر ورزشی» را می خواندم .

یک روز بیکار بودم، رفتم کتابخانه ی پارک المهدی میدان آزادی. تا ظهر نشسته بودم و «آفتاب یزد» دستم بود. آن قسمت پیامهای مخاطبین که حکم کامنت های الان را داشت می خواندم که پر از دعوا بود. یکی می گفت باید با آمریکا گفت وگو کرد، یکی می گفت باید دعوا کرد. یکی می گفت آمریکا در ایران کودتای ۲۸ مرداد کرده، دیگری می گفت در ویتنام جنگیده. یکی می گفت حقوق زنان باید رعایت شود، حجاب اجباری باید برداشته شود. خلاصه از اینجور بحث ها که هنوز هم مردم و سیاستمداران را به جان هم می اندازد.

دهه ی هفتاد بود. خلاصه، من مینشستم و همه ی برنامه های سیاسی را هم نگاه میکردم. البته ما ماهواره نداشتیم، فقط تلویزیون میدیدم.

به مذهب هم علاقه داشتم. باید بگویم که ترکیب این دو، معجونی از من ساخته بود: آدمی که در سیاست عاشق حمله ی توفنده بود.

بعدها هم که تلگرام و اینستاگرام و بقیه آمدند، همه چیز قاطی شد. زندگیمان شد گوش دادن به تحلیل سیاسی و وقتمان هم که در راه سیاست، بی هیچ دستاوردی تلف شد.

اما حقیقت را بگویم؛ علاقه من به سیاست به خاطر گوش دادن به اراجیف تحلیلهای سیاسی نبود. نه! آرزوهای من در سیاست به گوش دادن به تحلیل خلاصه نمی شد.

من از بچگی خودم را یک شخصیت سیاسی تصور میکردم؛ پشت یک تریبون سیاسی، در حال حمله به دشمن، و تشویق حاضران.

تمام حرفم همین بود. این جمله همیشه ورد زبانم بود:
«هر دستی که به قصد تجاوز به خاک مطهر و مقدس وملائک پاسبان ایران اسلامی دراز شود، به حول و قوه الهی و در سایه توجهات حضرت ولیعصر (روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه)، نه تنها از مچ، بلکه از کتف با شمشیر قدرت دفاعی ایران قطع خواهد شد.»

یا این جمله:
«در صورت هرگونه تعرض از سوی رژیم منحوس و پلید صهیونیستی، جمهوری اسلامی ایران تل آویو و حیفا را به تلی از خاک و خاکستر تبدیل خواهد کرد. در صورت هرگونه تعرض از سوی اسرائیل به خاک ایران جمهوری اسلامی ایران، با دهها هزار موشک تل آویو، حیفا، بنگورین، عسقلان و اسدود را مورد هدف قرار خواهد داد.»

در واقع، اینها تلفیقی از علاقه های سیاسی و مذهبی من بود.

بعد از دو حمله اخیر ایران به اسرائیل (هم در سال قبل و هم امسال)، این جمله هم به ادبیات رویایی من اضافه شد:
«پایان عملیات مشروع و قانونی ملت ایران، منطبق با ماده ۵۱ منشور ملل متحد اعلام میشود. بدیهی است هرگونه تجاوز مجدد با پاسخ محکم، قاطع و ویرانگر ما مواجه خواهد شد.»

یک روز از روستا به شهر رفته بودم. همین جمله توی ذهنم بود و مدام تصورش میکردم. یکدفعه ماشینی بوق زد و گفت: «هی! کجایی؟ اینجا دهاتون نیست،که سرتو انداختی پایین قدم می زنی راحت اینجا شهره!»
هیچ نگفتم، اما با خودم گفتم: حسین! کجایی؟ باز پشت تریبون؟ بعد هم توی دلم به یارو گفتم: داداش! ما شهر ندیده که نیستیم! ۲۴ سال عمرم تو همون شهر وامونده گذشت که هیچ کدومش برام فرقی نداشت .

این تریبون و بروبیای سیاست همیشه آرزوی من بود. اما بعدها فهمیدم سیاست کثافتکاری هم دارد، زد و بند هم دارد.

خلاصه، سرتان را درد نیاورم. حالا چه شدیم؟ آن حسین تقوایی که میخواست پایان عملیات مشروع ملت ایران را اعلام کند،ودشمن راتهدید کند الان در یک روستا با چند گوسفند انگشت شمار و نان بخور و نمیر وبا تحقیر زندگی می کند.

آرزویم همان تریبون سیاست بود. ولی رضا صادقی راست گفت: «آخه کلاغ قاقاری! تو را چه به باغ ببری؟»
واقعیت این است که حتی یک زندگی معمولی شهری هم قسمت ما نشد، چه برسد به تریبون سیاسی.

اینجاست که باید گفت قوه ی خیال را باید کنترل کرد تا آرزوی محال نکند ، تا برای دلش هزار ملال نیاورد.و با خود نگوید بیخیال باالاجبار! زندگی همین است. همیشه گفته اند و حتی پشت تریلی ها نوشته اند: «زندگی برخلاف آرزوهایم گذشت.»حتی یک کارشناس سیاسی هم نشدیم. .

کل آرزویم از این زندگی همین بود؛ اما تریبون سیاسی برای دهان کوچک ما گنده بود. سیاست زد و بند دارد، بگو و بخند دارد و هزار تویی است که در یک تریبون خلاصه نمیشود.

هر چه بود، ولش کن!
این مقاله ی من همینم حتی چوپان بود را هم به خاطر این نوشتم که عده ای در همین روستا بهم به تمسخر گفتند: آخرش چه شدی؟ یک چوپان!

اینم آخر وعاقبت من
اینم آخر وعاقبت من

ولی باز هم بیخیال!

همه ی مردم ایران و شما ویرگولی های عزیز را عشق است.

راستی! اگر از گرایش سیاسی گفته شده در این مقاله خوشتان نمی آید ، فقط یک نظر شخصی است. شما راه و نظرتان محترم است .راهتان بروید

سیاسیملت ایران
۱۵
۱۰
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
باوردارم هر چه می بینیم و ازکنارش می گذریم می تواند بهانه نوشتن باشد بی تفاوت از کنار هیچ صحنه ای نباید گذشت چه زیباست که با نوشتن ماندگارش کنیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید