
صحبت از یلدا شده؛ از چه باید نوشت؟ از طول و درازی شبهای زمستان زندگیام که ، برخلاف خواست دلم گذشت و هیچوقت بهاری نداشت.
پرتوپلا میگویم؛ من اصلاً آرزویی نداشتم. به قدرِ طولانی بودن شبهای زمستان، گیج و پراکنده و پریشانم. ذهنم مغشوش است؛ اصلاً نمیدانم برای چه زندهام. صبح تا شب، گذرانِ بیهدف عمر، بدون اینکه ذهنم حتی یک لحظه تمرکز پیدا کند، آزارم میدهد. انگار آوارِ حسرت مدام روی سرم میریزد.زیر له می شوم و میمیرم و از بوی تعفن تن پاره پاره شده وجودم وتناقض هایش کیلومترها می گریزم. من از خودم وتناقض هایش بیزارم.
کدام یلدا؟ من را سحری نیست که بعدش روزی باشد. یلدای دیگران بلندترین شبِ است که بعداز روزهایشان میرسند. اما من که روز ندارم همه اش شب است و تاریکی… کاش کمی عاقلتر بودند. هندوانه خوردهام، آجیل شب یلدا هم صرف شده، ولی در فال حافظ که قسمت مهم آن است خبری از آن «نسیم وقت سحر که ز غصه نجاتم دادند» نبود. نجاتی در کار نیست؛ آدمی که دست یاری دراز نکرده باشد، نجاتش هم نمیدهند.اصلا نمی دانم از چه کس باید یاری بجویم.
یلدای من همین طولودرازیِ ناتمام شبهای نفاقگونه درونم است؛ شبی که با آجیل و هندوانه و حتی فال حافظ هم پشتش سحر نیست. کاش واقعاً یلدایی باشد که بهجای یک دقیقه، یک سال دیگر هوا تاریک بماند، اما بالاخره پشتش سحر رسیدن به خودِ واقعیام را ببینم.
پایان ـ ۱۰ آذر ۱۴۰۴
کسی که نفهمید چرا هیچوقت فکرش تمرکز پیدا نکرد و از این شاخه به آن شاخه پرید؛ و آهوی خیالش همیشه از ترس شیری که هیچوقت ندید، در حال گریز بود.