ویرگول
ورودثبت نام
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوهباوردارم هر چه می بینیم و ازکنارش می گذریم می تواند بهانه نوشتن باشد بی تفاوت از کنار هیچ صحنه ای نباید گذشت چه زیباست که با نوشتن ماندگارش کنیم
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

🚐 ون عراقی و اضطراب داعش

اواسط آبان ۱۳۹۶ برای زیارت اربعین به عراق سفر کردیم. بعد از زیارت کربلا و نجف، پدرم گفت:

«بیا به سامرا هم برویم.»

در آن زمان، داعش ــ همان گروه وحشی که وحشت را در جان همه‌ی بشریت انداخته بود ــ آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. برادرم هم همراهمان بود. راستش را بخواهید، از داعش، از بمب‌گذاری و از هر خطری می‌ترسیدم.

به هر حال قرار شد به سامرا برویم. به پدرم گفتم:

«من دوست ندارم بیایم.»

گفت:

«می‌رویم، امید به خدا. چرا این‌قدر ترسو هستی؟ خبری نیست.»

خلاصه، در گاراژ کربلا سوار یکی از آن ون‌های تویوتای عراقی شدیم. ترس همچنان در وجود من و برادرم بود. راننده مدام دور می‌زد، انگار هر بار جاده را اشتباه می‌رفت و به بن‌بست می‌خورد. دائم از هم‌وطنانش آدرس می‌پرسید.

با خودم گفتم:

این یارو چرا این‌طوری است؟ مگر می‌شود راهی را که از آن نان درمی‌آورد، این‌طور فراموش کند؟!

راننده‌ی خنگ عراقی یک طرف، و سیطره‌های نظامی با افسران سبیل‌کلفت عراقی هم طرف دیگر! انگار از دل همان فیلم‌هایی بیرون آمده بودند که در ایران درباره‌ی ارتش صدام ساخته می‌شد.

یک‌بار پدرم به یکی از آن‌ها گفت ما ایرانی هستیم، با بی‌ادبی گفت:

«شما ایرانی‌ها دهانتان بو می‌دهد!»

انگار نه انگار همین‌ها بودند که به کمک ایران از چنگ داعش نجات پیدا کردند!

خلاصه، گرفتار راننده‌ی خنگ عراقی، سیطره‌های پرشمار، و یک مشکل دیگر هم شدم: حالت تهوع.

می‌خواستم دل و روده‌ام را در جاده‌های پرچاله‌ی عراق خالی کنم! راننده‌ها از ماشین‌هایشان مطمئن بودند و با سرعت ۱۵۰ کیلومتر در همان جاده‌های خراب می‌رفتند. کارم شده بود عوض کردن نایلون، تا دیگر جز آب چیزی در بدنم نماند.

همه‌ی این عذاب‌ها ۹ ساعت تمام طول کشید. راهی که باید چهار ساعته می‌رفتیم، ۹ ساعت طول کشید! حدود دویست کیلومتر را با کندی و ترس گذراندیم.

صبح راه افتادیم، شب به سامرا رسیدیم.

وقتی وارد شهر شدیم، انگار وارد قبرستانی زنده شده بودیم؛ شهری خالی، پر از عسکر و حصارهای نظامی.

سامرا انگار به گذشته هبوط کرده بود. شهری که همیشه ناصبی و مخالف اهل بیت شناخته می‌شد، حالا هم تغییری نکرده بود؛ فقط نظامی‌تر شده بود.

به ما گفتند باید ۱۰ کیلومتر باقی‌مانده تا حرم را پیاده برویم. بعد از مدتی خبر رسید اتوبوس‌هایی زائران را تا نزدیکی حرم می‌برند. دعوا و جنجال برای سوار شدن شروع شد.

یکی از راننده‌های عراقی از لج، سوئیچ اتوبوس را پرت کرد! حالا همه باید نازش را می‌کشیدند تا برود دنبالش. در همین حین، یک نظامی (یا شاید نیروی حشد) گلنگدن اسلحه را کشید و فریاد زد:«ساکت!»

همه ساکت شدند و مثل بچه‌های خوب ایستادند تا راننده برگردد.

بالاخره سوئیچ پیدا شد و ما سوار اتوبوس شدیم. کمی بعد، از دور گنبد طلایی عسکرین (ع) پیدا شد؛ همانجا بود که تمام خستگی و اضطراب درونم تبدیل به آرامشی عجیب شد.

در سامرا، داعش نبود، اما وحشتش بود. شهری خالی و بی‌جان، پر از سکوت و سرباز.یاد خرابی حرم عسکرین افتادم.

ولی در دل همان ترس، حضور هم‌میهنان آرامش می‌آورد.

htaghvaeifard@gmail.com

«

.

داعشاهل بیتدنده عقب با اتو ابزار
۲۱
۱۴
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
باوردارم هر چه می بینیم و ازکنارش می گذریم می تواند بهانه نوشتن باشد بی تفاوت از کنار هیچ صحنه ای نباید گذشت چه زیباست که با نوشتن ماندگارش کنیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید